قلبم با گریه درآمیخته شد؛
گریهای که از غمی دیرینه نشأت میگیرد.
گویی محکومم که هرگز از کنار آن بیتوجه نگذرم.
تلخی روزگار، حفرههایی بر قلبم نشاند،
که نه معشوقی میتواند آنها را پُر کند،
و نه هیچ شادی و لذت زودگذری .
اشکهایم، گودال روحم را پُرآب میکنند
و قلبم برای لحظاتی تسکین مییابد.
البته تنها تا پیش از هجوم دوبارهی غم و خشکیِ کویر درونم.
در این میان، فریادم همچون تندبادیست
که در پس کوههای بلند، خفته است.
خاموش اما ویرانگر،
بیصدا اما سوزاننده.
در من، غریوهایی هست که سالها
راهی برای بیرون آمدن نداشتهاند.