Bahar·۲۵ روز پیشسایه های مبهم تودر تورق خاطرات سوخته، ناگهان سایه ات بر من نشست ؛ و جزء به جزء وجودم به نت هایی مبدل شد ، برای نواختن تو!
Bahar·۱ ماه پیشپروانه ای که از پرواز جا ماند.گاهی آنقدر زخمی میشوی که حتی پرواز هم درد میگیرد ؛ نه سقوط میکنی و نه اوج میگیری ، تنها…
Bahar·۱ ماه پیشجایی میان زخم و زمان...⟨ جایی میان آنچه در من شکست و آنچه از من باقی ماند، کلماتی هست که راهی جز نوشتنشان ندارم ⟩مینویسم تا بغض گلویم را ندرد.مینویسم تا…
Bahar·۱ ماه پیشبر مدار ویرانیگاهی نور را نه برای نجات، بلکه برای یادآوری میخواهی؛ یادآوری اینکه هنوز زنده ای ، هرچند در مدار ویرانی ؛
Bahar·۱ ماه پیشناجی بی مهرتمامی دینم تو شدی؛ در تو فانی شدم.در عمق دریای خیالاتم غرق بودم،و تو همچون ناجی نجاتم دادی —آرام دست بر شانهام نهادی و مرا دوباره زنده کرد…
Bahar·۲ ماه پیشاشک های خشک شده ، غریو های خفتهقلبم با گریه درآمیخته شد؛گریهای که از غمی دیرینه نشأت میگیرد.گویی محکومم که هرگز از کنار آن بیتوجه نگذرم.تلخی روزگار، حفرههایی بر قلبم…
Bahar·۲ ماه پیشاز خاکستر اشک هامرا ببوس !وقتی ناامیدی در وجودم رخنه کرده ،وقتی تندبادی برگ برگ آرزوهایم را با خود برده ،وقتی خیالهای زیبایم به تاریکترین بخش مغزم کوچ کر…
Bahar·۲ ماه پیشخاموشی بی پایاندر دل سکوت هر ثانیه مرگی آرام رخ می دهد و من «هنوز» زنده ام ....!مرگی خفقان آور ؛گویی شکنجه روزگار اینگونه است ،تاریکی پرده بر ذهنت میکشد و…