
من بر ویرانههای روحم آشیانههایی از جنس سرخوشیهای نمادین بنا کردم؛
آشیانههایی هرچند سست،
اما همان تلاش اندک خود را خرج این لانهٔ کوچک کردم.
بغضهای فرو خورده را زیر خروار آرزوهایم دفن کردم، همان جایی که باید میبودند...
تنها ساکنان آوار، میدانند که این تقلای ناچیز چقدر طاقتفرساست؛
زحمتی که کسی آن را نمیبیند و فقط تو از درون سست تر میشوی ؛
شاید بدانی چقدر دشوار است نفس کشیدن در هوای غمآلود،
قدمهای آهسته برداشتن بر روی ویرانههای قلبت، خاطراتت، اندیشههایت،
اما سختتر اینجاست؛
دیدن عزیزانی که بیآنکه سقوطت را شاهد باشند ، از تو میرنجند !
اما تو میجنگی،
با خودت، با نَفْسَت، با اشکهایت، با دردهایت
و پینه میزنی،
تکههایت را به یکدیگر، روحت را به همان تکهها، نزدیکان را به روحت و این چرخه ادامه خواهد داشت....
اما در پس این وصلهها و نبردها، لغزش افکار پریشان یادآوری خواهد کرد:
که هیچ چیز همچون گذشته نخواهد شد،
همان گونه که روزی بندها پوسیده میشوند و تو از نو گسسته خواهی شد......