⟨ جایی میان آنچه در من شکست و آنچه از من باقی ماند، کلماتی هست که راهی جز نوشتنشان ندارم ⟩
مینویسم تا بغض گلویم را ندرد.
مینویسم تا درد و رنجهایم تسکین یابند.
مینویسم تا اشکهایم راهی برای پایین آمدن بیابند؛
که شاید خونِ خشکشدهی زخمها را بشویند.
بندبند وجودم مملو از خراشهایی عمیق است؛
خراشهایی که علت اصلیشان از مقابلم کنار رفته،
چرا که درد، دیگر اجازهی برخاستن
و دیدن اطراف را به من نمیدهد.
نمیدانم چه شد که اینگونه شدم؛
با من چه کردند…
یا با خود چه کردم؟
هرچه بود، دریافتم که زمان هرگز مرهم ما نخواهد شد.
او بیرحمتر از آن چیزیست
که در خیال میگنجد.
شاید مجال دهد
و لحظهای تو را بفریبد
که «دیگر تمام شده»؛
اما ناگهان چنان زمینت میزند
که حتی اگر دوباره از تو درگذرد،
توانِ برخاستن نخواهی داشت.
من یادآور نمیشوم؛
تنها پیغامی را میخوانم
که زمان برایم به یادگار گذاشته:
هیچ چیز همچون گذشته نخواهد شد.
همانگونه که زخمها،
حتی پس از التیام،
ردشان
را بر تنِ آدمی باقی میگذارند…