
فکر میکردم دنیا جای بهتری خواهد بود…
اما کافیست گریههای سوزناک نوزادان را در لحظهی تولد بشنوی؛
گویی آنها از رازهایی باخبرند که ما سالها بعد،
در نوجوانی یا پیری، تازه میفهمیم.
اشک، آه، غم، لذتهای زودگذر، احساس گناه، تنفر—
اینها دنیای ما را می سازند ؛
فکر میکردم انسانها افسانهاند؛
قطعاتی از یک پازل بزرگ که داستان یکدیگر را کامل میکنند.
اما حقیقت تلختر از این حرفها بود:
ما بازیچهایم.
بازیچهی انسانهایی قدرتمند،
که خودشان نیز عروسک خیمهشببازی قدرتهای بزرگترند.
و ما روزها را با امید و ناامیدی سپری میکنیم.
لحظهای که امید خاموش میشود،
ما هم بیمعنا میشویم.
امید، معنای مستقلی ندارد؛
او از دلِ ترسها، آشفتگیها و زخمهای ما زاده میشود.
فرزندیست لرزان،
متولد از درد.
امیدِ به اینکه روزی جانم آرام گیرد؛
شاید روزی کسی راهی به درونم بیابد و مرا اندکی بفهمد ،
خیالاتی واهی، پوچ و بیهوده،
به نام امید.
در میان گریههای شبانه،
وقتی روز را با لبخندی مصنوعی گذراندی
و حال در تخت از این پهلو به آن پهلو میغلتی،
دستی از دور تکان میدهد ؛
انگار میخواهد آرامت کند.
اما احمقتر از او ندیدهام !
مگر آدمی که از بدترینها گذشته و دم نزده،
با چنین چیزهایی آرام میگیرد؟
تلخ است؛
اما حقیقت همین است و همین خواهد ماند:
شبی در اشکهایت غوطهور میشوی
و فردایش باید با دوستانت بخندی،
با خانواده وقت بگذرانی،
به مهمانی بروی،
روز ها را سپری کنی و....
نفس بکشی.
در این میان،
افرادی هم وارد زندگیات میشوند
که هیچ معنایی ندارند؛
روحهای بیثمری
که خود را «عاشق» مینامند.
یاوهگوییهای بیپایه و اساس ؛
شاید غیرمنطقی به نظر آیم،
اما عشق دیگر باورکردنی نیست.
انسانها حتی برای ابتداییترین چیزها
به جان هم میافتند !
پس چگونه میتوان انتظار عشق داشت؟
عشق، قابل لمس نیست؛
اعتماد به چیزی که نمیبینی،
در جهانی پر از کفتارهای فرصتطلب،
ناممکن است.
با این حال همچنان با بالهایی که دیگر توانِ پرواز ندارند،
در سکوت تکان میخورم ،
انگار بخشی از من با تاریکی میجنگد تا مرا حفظ کند ؛
اما نمیداند
این تنش خفته ،
این ایستادن آرام روحی خسته ،
چه بهایی از جان میگیرد…
و من دیگر شبیه گذشته نخواهم شد
همان گونه که عروسکهایم
معنای کودکانهی خود را از دست دادند
و تبدیل به همدرد و همآغوش من شدند…