در دل سکوت هر ثانیه مرگی آرام رخ می دهد و من «هنوز» زنده ام ....!
مرگی خفقان آور ؛
گویی شکنجه روزگار اینگونه است ،
تاریکی پرده بر ذهنت میکشد و تو فقط فکر را نشخوار میکنی ،آنقدر که اشکهایت جاری شود ، آنقدر که گلویت بسوزد ؛ نه از جیغ، از بغض. بغضهایی که کشته نشدند ، فقط دفن شدند." آنقدر که روحم مملو از آتش شود ؛ آتشی که دلیلش خودم هستم
خودی که فراموش کرد
با نهایت بی رحمی خودش را جا گذاشت و هرگز نجات نداد ....
خودی که خاطراتش همچون طناب های پوسیده از بلندی دارش زدند و صدای جیغ های کر کننده اش به گوش کسی نرسید
برخی می گویند سکوت جایگاه اندیشه ست ، اما من آن را گودالی عمیق یافتم که مرا بلعید
گویی تمامی پستی بلندی های وجود تو خالی ام را با اندوه پر کرد!
در نهایت هیچ چیز مثل قبل نشد و نخواهد شد ، همانطور که دیگر آینه های اتاقم هم مرا نشناختند ...!