گاهی روزها آنقدر عادی شروع میشوند که هیچ وقت فکر نمیکنی همان روز تا ابد در ذهنت بماند. آن روز، شنبهای معمولی بود. سر کار بودم که صدای لرزیدن پنجرهها، دیوارها و همه چیزهای پیرامون، مرا از دنیای معمولم بیرون کشید. اول فکر کردم زلزلهای آرام در حال گذر است، اما لرزش کوتاه نبود. چیزی در هوا شکسته بود؛ دستی نامرئی شهر را تکان داده بود.
خیلی زود صدای آژیرها بلند شد. پنجرهها را باز کردم و از دفتر کارم که در منطقهای نسبتاً نزدیک به بندر شهید رجایی بود نگاهی بیرون انداختم. دود سیاهی از سمت بندر به آسمان زبانه میکشید. قلبم ضربانش را تند کرد و حس اضطرابی ناشناس گلویم را فشرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید، سلامتی نزدیکان و دوستانم بود.

تلفن همراهم را برداشتم ولی خطوط ارتباطی یا قطع بودند یا به سختی وصل میشدند. در سکوت ناخواستهای گرفتار شده بودم که هزار بار از هر سروصدایی بدتر بود. خبرها به آهستگی رسیدند؛ تصاویری پراکنده از شیشههای شکسته، ساختمانهای مجاور آسیبدیده و مردمی که سردرگم و مضطرب به بندر مینگریستند، همان جایی که قلب اقتصادی بندرعباس بود.
آن روز تا غروب، همه جا فقط حرف از «حادثه» بود و خبرهای کمرنگ و پراکنده: «انفجار مهیب در بندر شهید رجایی»، «مصدومان هنوز بهطور دقیق مشخص نیستند»، «علت نامعلوم است». کلماتی کوتاه و شکسته. درست شبیه دفترچه خاطراتی قدیمی که گوشه صفحاتش پاره شده و وسطش چیزهای مهم گم شده باشد.
در راه برگشت از محل کار به خانه، خیابانها انگار دیگر خیابانهای روز قبل نبودند؛ پر بودند از چهرههای نگران و بحثهای نگرانیآور. چهرههایی که در عادیترین روزها با قدمهای آرام و بیتوجه رد میشدند، حالا نگران بر پیادهرو میایستادند و هرکسی سؤالی داشت بیجواب: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی اطلاعات درستی نمیدهد؟»
در آن شب، خواب انگار مرا فراموش کرده بود. تصویر دود و شکستن پنجرهها و نگرانی از خبری نامعلوم، مدام در ذهنم تکرار میشد. با خود فکر میکردم زندگی، چقدر زود میتواند رنگِ تازهای به خودش بگیرد. چقدر زود میتوانیم از شرایط عادی در دنیای خودمان پرت شویم به موقعیتهایی که حتی تصورش را هم نمیکردیم.

حالا از آن روز گذشته و هنوز هم مثل شهر، تکههایی از من انگار زیر آوار آن روز گیر کرده است. هنوز دنبال جوابهای بیشتری هستم. هنوز فکر میکنم آدمهایی که آسیب دیدند امروز چه حالی دارند. هنوز این دفترچه کوچک پر از کلمات شکسته کامل نمیشود.
اما شاید به مرور، کلمات تازهای در این دفترچه نوشته شود. شاید آرام آرام وجدانمان بیدارتر شود و مسائل ریشهایتر را بررسی کنیم. شاید بیشتر قدر لحظهها و آرامشهای معمولیمان را بدانیم.
آن روز تلخ بود اما به من آموخت زندگی چه نازک است. آموخت «عادی» چقدر ارزشمند است و چقدر زود میتواند به خاطرهای محو و دور تبدیل شود.