مهتاب·۲۰ روز پیشماشین عروس بودیم، اما عروس واقعی خاطرههامون بود!اون روز، هوا مثل عروسِ سفیدِ توی آینه، برق میزد.سال ۱۳۸۹، ۲۲ مهر، ساعت ۴ عصر.ماشین عروس یه پیکان دولوکس سفید ۱۳۵۶ بود؛ همون پیکانی که بابا…
مهتاب·۱ ماه پیشقراری عاشقانه، زیر بارانآسمان خاکستری بود و باران ریز، مثل پردهای از حریر، روی شهر میبارید. سارا، با موهای خیس و لبخندی که سعی میکرد پنهانش کند، کلید را در قفل…
مهتاب·۷ ماه پیشاز دفترچه یک دختر نویسنده: به بهانه روز دخترامروز که دفترم را باز کردم، گوشه بالای صفحه نوشتم: «روز دختر مبارک.» بعد کمی مکث کردم و قلم را بین انگشتهایم چرخاندم. انگار میخواستم یادم…
مهتاب·۷ ماه پیشدفترچهای از کلمات شکسته: روایت من از حادثه بندر شهید رجاییگاهی روزها آنقدر عادی شروع میشوند که هیچ وقت فکر نمیکنی همان روز تا ابد در ذهنت بماند. آن روز، شنبهای معمولی بود. سر کار بودم که صدای لر…