ویرگول
ورودثبت نام
پورقلم
پورقلم
پورقلم
پورقلم
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

چشم‌هایم همان بود.

صدای نفس‌هایم را به‌وضوح می‌شنیدم. تصویرم در آینه‌ی آسانسور، رنگ‌پریده و نگران. کاغذ مچاله‌شده در دست‌هایم، با عرقِ دستانم خیس خورده بود. ایستاده در آن جعبه‌ی فلزیِ داغ، تپش قلبم را حس می‌کردم؛ آن‌قدر شدید که گمان می‌کردم بدنم را تکان می‌دهد. شاید هم توهم بود. هیچ چیز را نمی‌دانستم—شاید حتی نامم را. تنها چیزی که ذهنم مدام مرور می‌کرد، آدرسی بود که روی همان کاغذ نوشته شده بود. آسانسور، مثل کوره‌ی آتش، و من در آن آجر خامی که بی‌خبر از همه‌جا می‌سوخت. کاش کسی همراهم بود. شاید آن وقت حواسم پرت می‌شد.

طبقه‌ی سوم.

درب آسانسور که باز شد، توده‌ای از هوای سرد به صورتم هجوم آورد. لحظه‌ای مکث کردم، اما باید قدم برمی‌داشتم—به سمت خط پایانیِ آدرس. صدای قدم‌هایم، سکوت فضا را می‌شکست و با هر قدم، خودم را به بی‌خیالی دعوت می‌کردم.

به دری نیمه‌باز رسیدم. روبه‌رویش ایستادم.

اتاق شماره هفت.

چه کسی در انتظارم بود؟ تنها چیزی که در دلم مرور می‌شد این بود که: «فقط کاش چیزی که فکر می‌کنم نباشد.»

کمی عقب ایستادم، دستم را دراز کردم و در زدم. این فاصله، حس امنیت می‌داد. صدایی آشنا گفت: «بیا داخل.»

دست‌هایم لرزید. همان بود که از آن می‌ترسیدم. کف دستم را روی در فشار دادم. در کاملاً باز شد. راهرویی باریک و تاریک پیش رویم بود. در انتهایش، صندلی‌ای پیدا بود، و زنی با لباس بلند سفید روی آن نشسته بود. موهای بلندش تا کمر می‌رسید.

با شنیدن صدای پایم از جا برخاست. سریع نگاهم را پایین انداختم. وقت می‌خواستم، شاید برای امیدوار کردن خودم. اما فایده‌ای نداشت. روبه‌رویم ایستاد. کمی سرش را خم کرد: «بذار ببینمت.»

خودش بود. کابوس همیشگی‌ام. حالا در لباس سفید، و من در جامه‌ی تیره روبه‌رویش. اشک از گوشه‌ی چشمم سُرید و روی کفشم افتاد. سکوت را شکست. دستش را به‌سویم دراز کرد، سرم را بلند کرد و در چشمانم زل زد.

اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود. نگاهش مادرانه بود. شاید این من بودم که کابوس او شده بودم.

مرا در آغوش کشید. موهای آشفته‌ام را نوازش کرد.

حالا دیگر نمی‌ترسیدم.

واقعیت در برابرم ایستاده بود. هیچ بهانه‌ای نمانده بود. نشستم. به چشمان هم خیره شدیم. من چه می‌دیدم؟ زنی بلندبالا، با موهای آراسته، ناخن‌های مرتب، جواهراتی ساده اما چشم‌گیر. پوستی درخشان، لبخندی آرام و نگاهی که برق همیشگی‌اش را داشت.

و او چه می‌دید؟ زنی خمیده با لباس‌های تیره، موهای درهم، ناخن‌های شکسته، صورتی غمگین. نمونه‌ی بارز یک زن شکست‌خورده.

او از همه بهتر مرا می‌شناخت. لبخند زد و گفت: «چشم‌هات... هنوز هم همون‌طور نگهشون داشتی.»

می‌دانست در سرم چه می‌گذرد. صدایش رساتر از من بود. خندید و گفت: «چای دوست نداری، می‌دونم. اینم شربت آب‌لیموی خنک.»

روی میز، پر بود از آلبالو، موز، تخمه. لبخند زدم. انتظار داشتم او عوض شده باشد، اما هنوز یادش بود چه دوست دارم. لباس‌هایش، همان سلیقه‌ای بود که سال‌ها پیش تصور می‌کردم در میانسالی داشته باشم.

حالت چهره‌اش، خنده‌هایش، نگاهش... همان زن رویاهایم بود.

بالاخره سکوت را شکستم: «چرا خواستی منو ببینی؟ دیدن این وضع من حالت رو بهتر می‌کنه؟»

خندید. جنس خنده‌اش را می‌شناختم. نه تمسخر بود و نه طعنه. دلش برایم سوخته بود.

نگذاشتم دل‌سوزی کند. گفتم: «آره، خوب ببین. من یه بازنده‌م و تو بردی. من بدبخت، تو خوشبخت. دیدی؟ خوش به حالت... خانمِ.»

سکوت.

حسادت کردم. آره، حسادت کردم.

او بهتر از هرکسی می‌دانست چه می‌کشم. چون خودش بودم. یا من او بودم؟

از جا بلند شدم. خواستم بروم. نمی‌خواستم بیشتر از این از من بداند. نمی‌خواستم حسادتم را ببیند.

روزی من کابوس او بودم. حالا او، کابوس من.

در لحظه‌ی خروج، صدایش نگاهم را برگرداند: «یادته همیشه می‌گفتی: "من هیچ‌وقت مثل بقیه نمی‌شم؟" شدی. درست مثل همه. فقط خسته‌تر.»
دستم روی دستگیره خشک شد.
لحظه‌ای به شیشه‌ی کدر روبه روی در نگاه کردم. انعکاس صورتم در آن محو شده بود. درست میگفت برق چشم‌هایم... هنوز هم همان بود.

«پورقلم»

حسچشمکتابآیندهگذشته
۶
۰
پورقلم
پورقلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید