ویرگول
ورودثبت نام
الهه صفری
الهه صفری
الهه صفری
الهه صفری
خواندن ۶ دقیقه·۱۹ روز پیش

حیاطی که حیات خود را در آن گذرانده بودم

به نام آفریدگار یکتا

باد سرد ، در کوچه پس کوچه های محله ی قدیمی می پیچد. پالتوی قهوه ای پشمالویم را جمع کردم و زیپش را بالا کشیدم. زیر پایم را نگاه کردم. برگ های زرد و نارنجیِ خشک شده، زیر پاهایم خش خش صدا میدادند. سرما تا عمق استخوان هایم رفته بود. بوی لبو می آمد. لبو فروش، سرکوچه ایستاده بود. من ... من خسته از هزاران فکر بی ثمر، در کوچه پس کوچه های محله ی قدیمی میچرخیدم. نسیمی وزید. شاخه ها تکان خوردند. سکوت، شهر را بلعید. تنها صدای باد در میان برگ ها می پیچید. انتهای کوچه دیده نمی شد. مه در فضا پیچیده شده بود. بوی خاکِ باران خورده، بی دلیل بینی ام را نوازش میداد. نفسم سرد شده بود. سرما استخوان سوز بود. سکوتِ شهر مثل دریایی آرام و صدای باد، مثل صدای موج بود. چشمم را بستم. دور خودم چرخیدم. بویی آشنا و آرام بخش بود. ترس، تمام وجودم را در بر گرفته بود. دست و پاهایم حسابی یخ زده بودند و می لرزیدند. قلبم تند و تند میکوبید. سرم، آخ سرم.... سرم پر از فکر و خیال بود. باید خودم را آماده میکردم. آماده برای دیدار با کسی که تمامی زندگی ام را ساخته بود. #دنده_عقب_با_اتو_ابزار به دیدار با منِ گذشته رفتم. ماشین زمان فرود آمد. درست پشت سرم، فرود آمده بود. در باز شد. صدای پاهای آشنا می آمد صدایی از پشت سر می آمد. گویی هزاران سال او را می شناختم. چشم باز کردم و برگشتم. پشت سرم، یک حیاط بود. حیاطی که حیات خود را در آن گذرانده بودم. درخت ازگیل... همان درخت ازگیل که به امید او صبح ها از خواب بیدار میشدم و اولین کاری که میکردم این بود که زیر پایش آب میریختم. اما صدا... صدای آشنا... صدا پژواکی از خاطره هایم بود. روحی هم پیمان که از دوردست ها، زمان به او اجازه ی دیدار داده بود رویم را برگرداندم. چشمانش با چشمانم برخورد کردند. سکوت، سنگین تر شد. سکوتی از جنس سالها اشتباه و فاصله. چقدر عوض شده بودم. آیا به راستی این کودک، من بودم؟ در گذشته چقدر بهتر بودم و نمی دانستم. چشمان کودک می خندید، لپش از خجالت سرخ شده بود، دندانهایش برق می زد، در دستانش حنا خانم، عروسک مورد علاقه ام آویزان بود. شوک عجیبی بود. هرچه فکر کردم، یادم نیامد که از چه زمانی دیگر حنا خانم را در دستانم نگرفتم. در برابر من، دو چهره ایستاده بود. اولی، منِ گذشته، همان دخترک خجالتی با دامن گل گلیِ ریز. دومی، منِ فعلی، دخترکی آرام پر از حرف هایی که در سرش می زیستند و به کلام نمی آمدند. خسته تر از گذشته و در عین حال، آگاه تر از گذر عمر. دلم نمی خواست زمان به بطالت بگذرد دلم می خواست حرف بزنیم. بعد از این همه سال، قطعاً هزاران هزار حرف وجود داشت که باید می زدیم. اما هر دو خسته بودیم. هیچکدام نا نداشتیم. انگار از اینکه شروع کننده ماجرا باشیم، واهمه داشتیم جلو آمد. انگار می خواست حرفی بزند. قد من و قد او هم اندازه نبود. روی زانوهایم نشستم تا بتوانم با او صحبت کنم. بغض، راه گلویم را بسته بود. چشمانم پر از مه شده بود. نمیتوانستم او را خوب ببینم. نمیتوانستم کلمات را از روی زبان بیرون بریزم. گونه هایم تر شد. دستان کوچکش را روی گونه کشید. بارانِ روی گونه هایم را پاک کرد. اما همچنان حرفی نمی زد. انگار او هم شک داشت. شک داشت که آیا واقعا من همان هستم؟ خودِ او در آینده؟ با نگاهی پر از تردید و شک، دهان باز کرد و گفت: «تو...» حرفش را قطع کردم. نگذاشتم حرفش کامل ادا شود. گفتم: "می بینی؟ می بینی چه به روز و روزگارم آوردند؟ " لبخندی تلخ، گوشه لبش نقش بست. روی پنجه ی پاهایش ایستاد و با سختی، خودش را به پیشانی ام رساند. پیشانی ام را بوسید و گفت: «میدانم....» گفتم: «نمیدانی» گفت: «چشمانت را دیدم. چشم ها، هیچگاه دروغ نمی گویند. دردها و زخم هایت را از چشمانت خواندم. اما من امروز برای موضوع دیگری آمده ام.» با خودم گفتم حتماً موضوع مهمی است که بخاطر من این همه راه را آمده. ناگهان با صدایش به خودم آمدم و از دنیای فکر و خیال دور شدم. او گفت: «من او نیستم، من خودِ گذشته ات هستم. من و تو، یکی هستیم.» درست می گفت. من خودم را، او خطاب می کردم. خود گذشته ام را نمی شناختم. یعنی می شناختم، اما جدا از خودم می دانستم.. کودک جلو آمد و گفت: «عزیزکم وقت تنگ است، نمیتوانم بیش از این کنارت بمانم. از طرفی طاقت درد و عذاب کشیدنت را نداشتم. تصمیم گرفتم بیایم تا بتوانی از باقی عمرت لذت ببری. بتوانی باقی زندگیت را بسازی. خوب گوش کن. ببین و بشنو. دستانم را در دستانش گرفت و گفت: « متوجه ای؟» سرم را به نشانه تایید تکان دادم و ادامه داد: "تو ارزشمند هستی، مسیرت مقدس است." دل به دنیا نبند. این دنیا مقصد اصلی نیست. ما مسافریم و هر آن، به اذن و اراده خالق باید بار سفر ببندیم و از اینجا هجرت کنیم. باید حواست را جمع کنی. وابستگی هایت را کم کنی. هر وابستگی که الان در دل داری، بعد ها نقطه دردت خواهد بود. در هر چیزی نشانی از خداست. روزی می فهمی که هیچ

درد و سختی و اشکی بی دلیل نبوده است. مهربان باش...» قصد داشتم دهان باز کنم و حرفش را قطع کنم و بگویم هستم. همین است که دیگران عذابم می دهند. اما انگشتش را به نشانه سکوت روی بینی اش گذاشت و ادامه داد: «میدانم... میدانم که مهربان هستی. اما با خودت نه. با خودت مهربان باش. با خودت صلح کن. گلها پر از خار هستند، اما همین، زیباییِ گلها را چندین برابر می کند. راه ها هم پر از سختی هستند، اما همین گل صبر می کارند. زیبایِ من، زندگی کن. قدر نعمت الهی را بدان. هر کسی که قلبت را می شکند، روزی با تکه ای از قلبت، کنارت برخواهد گشت. چون آنها هم روزی خسته و در پی فهم تو خواهند آمد. می فهمند که چه کسی را خدا در زندگیشان هدیه داده است. خوشبختی حس همیشگی نیست. بدبختی هم همیشگی نیست. اما آن چیزی که همیشگی است، وجود خالق است که تو با توکل به او می توانی آرامش را به زندگی ات هدیه بدهی. غم ها از تو انسانی می سازند که دیگر نخواهی ترسید. بعد از هر شکستی، زانوی غم بغل نگیر. با شکست ها خودت را بساز.» صدایی می امد. انگار وقت رفتن رسیده بود. پشت سرش را نگاه کرد، ماشین زمان ایستاده بود و منتظر بود تا منِ گذشته را با خودش ببرد. چراغ هایش روشن شده بود و دود منطقه را فراگرفته بود. دستانم را محکم در دستانش فشرد و گفت: «گوش کن. تا دیر نشده گوش کن. میخواهم حرفهایم را همیشه به خاطر داشته باشی. اگر فراموش کنی، دوباره راه را گم میکنی. به مقصد اصلی نمی رسی. درجا میزنی. متوجه شدی؟» سرم را به نشانه تایید نشان دادم و دیدم دیگر نیست. دوباره خودم بودم و خودم، درکوچه پس کوچه های محله ی قدیمی و سکوت سنگینش. احساس می کردم هنوز صدایم را می شنود، لبخند زدم و زیر لب گفتم: "خدایا شکرت. خدایا شکرت که هنوز منِ دیروز در من زنده است. در من می تپد. برای آگاه کردنم از تو زمان میخرد و به دیدنم می آید.

" پایان

اتو ابزاردوران کودکیماشین زمانعروسکدنده عقب با اتو ابزار
۳۶
۳
الهه صفری
الهه صفری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید