مونا خسروی فر
مونا خسروی فر
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

سفر در تونل زمان: وقتی او ده ساله بود

مرجان شیخ الاسلامی آل قا
مرجان شیخ الاسلامی آل قا

اتوبوس بی آری تی که جلو پام می ایسته با عجله داخل میشم و از تصور اینکه مجبورم یک مسیر طولانی رو سرپا بایستم، دست و پام کرخ میشه. وای خدای من یک صندلی! از خوشحالی بال در میارم و با همون بالها پرواز میکنم به طرف صندلی. بعد طبق عادت همیشگی گوشیم رو دستم میگیرم، اول فیلتر شکن رو آتیش میکنم و به روی خبرهای ریز و درشت گنجشک آبی تویترم چشم می چرخونم.

"مرجان شیخ السلامی آل آقا: زنی هزار چهره رکوردار فعلی اختلاس ایران"

خدایا توی این مملکت چه خبره؟؟ بازم اختلاس و دزدی؟ ایشون دیگه تخم و ترکه کدوم مقام دلسوزی و دم خروس ایشون قرار از خونه کدوم پیغمبرزاده ای سر دربیاره؟؟؟

هجوم این افکار حالمو بهم میزنه و وجودم پر خشم میشه و چشمام رو می بندم و گم میشم تو تونل زمان.

هوا خیلی گرم است و همه مسافران بدجوری کلافه شده اند. بیشتر از دو ساعت است که اتوبوس تقریبا پر شده است اما خبری از حرکت نیست.

"بومه خرت روله کم"، زن جوانی که لباس کردی به تن کرده است، کودک گریان را به آغوش می فشارد و سعی می کند با تکان دادن شدید کودک، او را آرام کند. اما انگار کودک قصد آرام شدن ندارد و هر لحظه صدای شیونش بلند و بلندتر می شود. سرانجام پدر کودک که جوانی روستایی است، عنان از کف داده و اسغفار گویان، شاگرد شوفر را به کناری هل داده و از اتوبوس پیاده می شود. اتوبوس مملو از همهمه میشود." های کاکه چرا حرکت نمیکنی؟ این جماعت ذله شدن از گرما." راننده که تا این ساعت زیر سایه درختی در کنار خیابان چرت می زند، نیم خیز شده و چینی بر پیشانی می اندازد و با تحکم میگوید. " مشتی برو بشین سر جات تا همه بیان اونوخت حرکت میکنیم" . در این میان زنی از میانه اتوبوس فریاد میزند: " آخه بِراررَکِم ما باید تا کی چش انتظار بمانم؟" شاگرد شوفر که تازه تعادلش رو به دست آورده، چشم غره ای به جوان روستایی میرود و میگوید: "بیخود قیل و قال نکنین جماعت. تا نوه آقا نیاد از اینجا جم نمی خوریم. شیر فهم شد؟" تا اسم نوه آقا می آید، همهمه به سرعت خاموش می شود و همه ساکت میشوند، فقط کودک خردسال است که همچنان بی تابی میکند و زن جوان مستاصل او را درآغوش پدرش می اندازد. من کنجکاو شناختن این مسافر تأخیر کرده یا شاید هم آدم بی خیال، در حالی که زیر لب کلمه نوه آقا را با خودم تکرار میکنم، بلافاصله خطاب به پیر زن بغل دستی ام می پرسم: " ببخشید مادر، نوه آقا کیه؟" پیرزن چینی بر ابروان کم پشت خود انداخته و انگار که سوال عجیب و غریبی پرسیده باشم، نگاه تحقرآمیزی به سر تا پایم می اندازد و به کردی چیزی میگوید که من نمی فهمم. من اما سمج تر از این حرفها هستم و در حالی که لبخندی حواله نگاه سرد پیرزن میکنم، گردنم را به سمت زن خوشرویی که با شوهرش در صندلی ردیف پشتی نشسته اند، می چرخانم و باز همان سوال را، تکرار میکنم. زن هنوز جوابم را نداده است که ناگهان صدای صلوات مسافران به هوا بلند می شود و همه سراپا می ایستند و به مرد جوانی که وارد اتوبوس شده سلام و علیک محترمانه ای می کنند. مرد جوان که محاسن مرتبی دارد، بی اعتنا به مسافرانی به احترامش ایستاده اند، تنها سری تکان داده و به زنی پیچیده شده در چادر سیاه که به دنبال او روان است، دو صندلی خالی ردیف جلو من و پیرزن را نشان می دهد و به کندی در صندلی جلوی من می نشیند. زن در حالی که دست دخترک تپلِ ده، یازده ساله ای را در دست دارد، چادرش را جلوتر می کشد و ابتدا دخترک را در صندلی خالی مجاور همردیف خودش نشانده و سپس خود، در صندلی جلوی پیرزن جا خوش میکند. هنوز لحظاتی نگذاشته و من همچنان گرما زده و متعجب از رفتار سردِ مردی که حالا فهمیده ام همان نوه آقاست، هستم که، صدای نق و نق دخترک بلند می شود؛ " مامان من این جا رو دوست ندارم من می خوام پیش تو بشینم" زن نوه آقا که به سختی یک چشمش هم پیداست زیر لب در گوش دخترک چیزی میگوید دوباره آرام سر جایش می نشیند. اما دخترک که انگار دست بردار نیست، اینبار بلندتر نق زده و می گوید: "باش من اصلن میخام جای این پیرزن بشینم" و به صندلی پیرزن اشاره میکند. پیرزن که گویی متوجه اشاره دخترک به خودش شده است، لبخندی به او زده، سپس دستش را بر شانه زن نوه آقا گذاشته و سرش به علامت رضایت چند بار تکان داده و از جایش بلند می شود. اما هنوز بطور کامل صندلی را ترک نکرده که دخترک در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب دارد، با یک حرکت سریع، خودش را به زور در صندلی پیرزن می چپاند. هاج و واج به دخترک زل زده ام که اتوبوس به حرکت در می آید و با شتاب خیابانهای شهررا یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد. هوای تازه ای که از پنجره های باز اتوبوس به داخل جریان می یابد، جان تازه ای به مسافران گرما زده می بخشد. من که خسته از گرما و هیاهوی شهرم، بی اعتنا به دخترک کنار دستی ام که با شیطنت، پاهایش را محکم بر صندلی جلویی فشار میدهد، بار دیگر، چشمانم را می بندم و به دشت باران زده رویایی ام، باز می گردم. آنگاه دست در دست نسیم، از پرچینها میگذرم و رها در علفزار، سرمست از عطر گلهای وحشی می شوم که باز صدای صلوات مسافران، مرا به اتوبوس میکشاند. صلوات هنوز تمام نشده که صدای بلندی از جلوی اتوبوس دستور قرایت فاتحه می دهد و مسافران همه با هم شروع به قرایت فاتحه میکنند. در میان آنها اما صدای نوه آقا از همه بلندتر است و سوره حمد را با آنچنان با غلظت ادا میکند که هر لحظه بیم پاره شدن تارهای صوتیش وجود دارد. "فاتحه چه موقع؟" زیر لب این جمله را با خودم تکرار میکنم و هر چه سرم را به این طرف و آن طرف می چرخانم، خیراتی در دست کسی نمی بینم. درست است که حواس پرتم اما امروز هر روزی که باشد، قطعا پنج شنبه نیست. با بی تفاوتی شانه ای بلا می اندازم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. هنوز چراغ علامت سوال، در ذهنم روشن است که چشمم به تابلوی کنار خیابان می افتد." خیابان آل آقا".انگار قبلا این اسم را جایی شنیده ام! همچنان سرگرم واکاوی اسمهای عجیب و غریب درون دفترچه ذهنم هستم که تازه نگاهم، بر گنبد بقعه سر چهار راه قفل می شود. دوباره به ذهنم فشار می آورم تا شاید اسم امام یا امامزاده ای را که مقبره اش در این شهر قرار داره، به یاد بیاروم، اما به نتیجه ای نمیرسم و بی اختیار نگاهم روی لبهای گوشتی دخترک می لغزد. او نیز که مشغول خواندن فاتحه است، نگاه اخم آلودی به من میکند و با دستهای تپلش تار مویی که از جلو روسری اش بیرون زده است را به سرعت سر جایش برمیگرداند و دستکهای گره روسری اش را محکم از دو طرف میکشد بطوریکه لپهایش نمایان تر میشود و رنگ چهره اش به کبودی میزند. متعجب از اینهمه اخمی که برصورتش نشانده و تیر خشمی که به سمتم نشانه رفته است، به رویش لبخند میزنم. میخواهم چیزی بگویم که چشمم به تسبیح شاه مقصودی می افتد که در دستش است. با خودم میگویم: "ِاِاِاِا این که تسبیح اون خانم پیر. پس تو دستای این دختره چیکار میکنه؟" می خواهم چیزی بگویم که سنگینی نگاهی را روی خود حس میکنم. پیرمرد سپید موی رداپوشی که همردیف من و دخترک در صندلی مجاور، کنار پنجره نشسته است به من نگاه میکند. نگاهم بین تسبیح و دخترک و پیرمرد، سرگردان است که ناگهان در سپیدی زلال محاسن بلندش گم میشوم. پیرمرد که گویی متوجه حیرت من شده، لبهای فرو بسته اش به لبخندی متبسم شده و با تمام وجود به رویم لبخند میزند. دخترک که همچنان سرگرم قرایت فاتحه است، بی اعتنا به لبخندِ پیرمرد که حالا به سمت او روان شده است، تسبیح را چند بار، دور دستانش می چرخاند و سپس زیر صندلی پدرش پرت میکند.

من همچنان گیج از حرکات دخترک، دولا میشوم و با هر زحمتی که هست تسبیح را از زیر صندلی پیدا کرده و می خواهم چیزی بگویم که دخترک با یک حرکت سریع تسبیح را از دستانم چنگ می زند و میگوید: " این مال من" و قبل از اینکه من حرفی بزنم ادامه میدهد:"پاشو من می خوام کنار پنجره بشینم" و بلافاصله پاهایش رو به صندلی جلویی فشار می دهد و خواسته اش را با تحکم بیشتری خطاب به مادرش تکرار می کند. من اما عصبی از رفتارهای دخترک، اخم هایم را درهم کشیده و می خواهم لب به اعتراض باز کنم که نگاهم با نگاه عمیق پیرمرد ردا پوش گره میخورد و شرم زده از تصورِ اینکه پیرمرد آنچه را که در ذهن من گذشته، خوانده باشد، زیر لب، بر شیطان لعنت فرستاده و لذت نشستن بر صندلی کنار پنجره را به دخترک تقدیم میکنم. هنوز کامل به اعصابم مسلط نشده ام که صدای آرام کودک نحیفی که کنار پیرمرد، درست کنار دست من، در ردیف مجاور نشسته است، توجهم را جلب میکند."داوریشه من گشنه م". چهره زرد و استخوانی کودک قاب چشمانم را بطور کامل تصاحب میکند و متعجب از خودم می پرسم:" چرا در تمام این مدتی که گذشت من او را ندیده ام؟!!!" مجذوب معصومیت نگاه کودک هستم که دوباره صدایش در گوشم می پیچد و ناگهان به یاد سیبهای درون کیفم می افتم. دستم را به درون کیف برده و یکی را برمیدارم و به سمتش دراز میکنم. سیب را که می بیند، چهره کودکانه اش به لبخندی می شکفد و جای خالی دنداهای جلویش نمایان می شود. می خواهد دست دراز کند که سیب را بگیرد اما سریع پشیمان میشود و سرش را به طرف پیرمرد برمیگرداند. پیرمرد که متوجه تردید کودک در گرفتن سیب شده است، به نشانه تایید سر تکان میدهد. کودک خوشحال از اجازه پیرمرد، نگاهش به سمت سیب می چرخد و دستش را تا نیمه به سمت سیب دراز میکند و می خواهد سیب را بگیرد که چشمم به نگاه خیره دخترک می افتد که روی سیب ثابت شده است. من که تازه متوجه تلاقی این نگاه های سیب زده شده ام، بار دیگر دست در کیف کرده و این بار، سیبی نیز به دخترک تعارف می کنم. دخترک با سردی نگاهم می کند و به سرعت سیب را میگیرد. من نیز با خیال راحت سیب دیگر را به سمت کودک دراز میکنم. اما هنوز کودک سیب را نگرفته است که اتوبوس که گویی در حال عبور از چاله ای است، تکان سختی میخورد و سیب که در فاصله نزدیکی از انگشتان کودک قرار داشت، به کف اتوبوس می افتد و می غلتد و ناگهان ناپدید می شود. در تعقیب نگاه نگران پسرک، به دنبال سیب، چشمم به سیب سرخ می افتد که درست زیر پای دخترک ایستاده است. خوشحال می شوم، خم شده، دستم را برای برداشتن سیب دراز میکنم. هنوز دستم به سیب نرسیده است که، دخترک سریع دولا شده و سیب را از زیر پایش برمیدارد و سریع گاز بزرگی به آن میزند. پس از لحظاتی هاج و واج، سرانجام دیگ خشمم به جوش می آید و لب به اعتراض میگشایم. دخترک اما در جواب اعتراض من، با لبخندی تحقیرآمیز به دهان کودک اشاره کرده و میگوید: " این که دندون سیب خوردن نداره" و به سرعت گاز بزرگی نیز بر سیب زردِ سهم خود می زند. من که دیگر به شدت عصبانی شده ام، سیب سرخ گاز زده را، از چنگ دخترک بیرون می کشم و بعد از اینکه به کمک چاقوی کوچک درون کیفم اثر دندانهای دخترک را از سیب جدا میکنم، بالاخره سیب سرخ زخمی را، در دستان کودک می گذارم. کودک و پیرمرد، هر دو به رویم لبخند میزنند و من غرق در شادی، سبکبال، سرم را به صندلی تکیه می دهم و این شعر سهراب را با خود زمزمه میکنم:

زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می خواند

در فکر و خیال آواهای دور هستم که متوجه میشوم کودک آستین لباسم را می کشد؛" خانم فرفره رنگی من افتاده زیر صندلی شما" و چشمانش را به من میدوزد.

به دقت زیر صندلی رو وارسی میکنم. جز پوست تخمه و ته سیگار هیچ چیز دیگری در کف اتوبوس زیر پای ما، دیده نمی شود. ناامید از یافتن فرفره رنگی کودک، میخواهم بنشینم، که تسبیح پیرزن ازدست دخترک رها میشود و کف اتوبوس می افتد. دست دراز میکنم که تسبیح را بردارم، چشمم به دُمِ فرفره رنگی می افتد که از جیب لباس دخترک، بیرون زده است. چشمانم از تعجب گشاد میشود. میخواهم چیزی بگویم که دخترک با عجله دستش را بر روی فرفره داخل جیبش می گذارد و سرد و بی تفاوت نگاهم میکند و خشمگین، با دست دیگرش، تسبیح را، از دستم می کشد. این بار دیگر کنترلم را از دست میدهم و با پرخاش میگویم: "این که برای تو نیست. به تو نگفته اند برداشتن وسایل دیگران اصلا کار درستی نیست؟؟!!"

دخترک نگاه شیطنت آمیزی تحویلم میدهد و پوزخند تحقیرآمیزی بر لبانش نقش میبندد و میگوید: "من همه چیزهای قشنگ رو دوست دارم و همه اونا باید مال من باشه. اصلنم من خیلی بزرگم و گول حرفهای تو رو نمی خورم. بعد یکی از ابروهایش رو بلا انداخته و در حالی ژست عاقلانه ای میگیرد و ادامه می دهد:" تو با بقیه فرق داری چون از یک خانواده خیلی خوب هستی. اصلا تو میدونی من کی ام؟؟؟" سپس دستهایش را به کمر زده و میگوید: " پدر بزرگ من همه کاره خدا بود، می فهمی همه کار خدا. فقط اون می دونست کدوم آدمها خوبن. چون خدا فقط به اون میگفت و فقط اونو دوست داشت. تازه پدر پدربزرگم هم همه کاره خدا بود" و بعد مکثی کرده و با پوزخند موذیانه ای ادامه میدهد: "حالا منم همه کاره خدام"

هنوز انگار سخنرانی دخترک تمام نشده است که، اتوبوس از حرکت می ایستد و شاگرد شوفر داد میزند: " های کرماشانیا یک ساعت وختِ نماز و نهارِ. حواستون رو جمع کنید. جا نمونید ها"

من همچنان مبهوت اتفاقات دقایقی پیش، به صندلی میخکوب شده ام که پدر دخترک از جایش برخواسته و با تحکم میگوید: " مرجان، نماز"

و مرجان با عجله دستکهای گره روسری اش را محکم از دو طرف میکشد، بطوریکه لپهایش نمایان تر میشود و رنگ چهره اش به کبودی میزند، بی کلام و سر به زیر، در لابه لای جمعیت از اتوبوس خارج میشود

و حالا فقط من مانده ام و پیرمرد ردا پوش و کودک نحیف که سر بر زانوی پیرمرد به خواب رفته است و گاهی در خواب لبخند می زند، شاید خواب فرفره رنگی می بیند، همان فرفره رنگی ای را که دمش از جیب مرجان بیرون زده است.....

دزدیاختلاسبیت المالجهلعدالت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید