نیمه شب و تاریکی
شهری به خواب رفته
خفتگانی غنوده در بسترهای سخت، تکراری
و
پیرمردی ایستاده بر سر چهار راه حیات
و
باز هم جدال
جدالی دیگر
برای
بودن
و
آنچه تنازع بقا می نامندش
......................
شب از نیمه گذشته. دل رو زدم به دریای خیابونهای ساکت و خلوت شهر. بوی پاییز از تمام سوراخ سمبه های وجودم رفته داخل و بدجور داره شامه روحمو قلقلک میده. اونقد که بی خیال دوربین و جریمه حجاب و هر چی باید و نباید، شیشه های ماشین رو تا ته حلقشون میکشم پایین و موهامو میدم به دست شب و باد و البته پاییز نازنین.
حالا دیگه یک برگ زرد بازیگوش شدم تو آغوش شکوهمند باد. شایدم یک برگچه نارنجی مست، ازعشق بازی که؛
می افتم جلوی پای اون.
و اون بی توجه به حضور من، دستاش رو میزاره روی زانوهای خمیده ش و یا علی گویان از لبه جدول کنار چهار راه، بلند میشه.
خیابون خلوت . فقط اون هست و چند تا ماشین خواب آلود و خسته که زل زدن به چراغ قرمز، تا به محض رخصت، بزنن به چاک خیابون.
اون اما لنگ لنگون خودشو میرسونه بیخ گوش یکی از ماشینها و میگه:
"خانم، آقا، لیف نمی خواین؟ لیف دارم، کیسه حموم دارم؟ چسب زخم دارم...."
مرد ماشین سوار بی حوصله خطاب به او می گوید: پدر جان دلت خوش ها این موقع شبی. لیف حموم میخام چه کنم؟!!!
و زن همراهش سری از روی تاثر تکان داده و ماسکش رو بالاتر میکشد.
اما پیرمرد که انگار نشنیده است خمیده و لنگ لنگان بارش رو بر روی شانه دیگرش انداخته و بسوی ماشین دیگری میرود.
"دخترم لیف نمیخای؟ لیف دارم، کیسه حموم دارم؟ چسب زخم دارم..."
دختر ماسکش رو پایین میکشد و میگوید:
پدر جان من چند شب پیش هم شما رو اینجا دیدم. برو خونه. کرونا میگیری هااا! !
و چراغ سبز میشود و دوباره لحظه عبور فرا می رسد.
و
پیرمرد خمیده
با
بافته هایی از رنج به دوش
با
پاهایی لرزان و مردد
به موعد رفتن می اندیشد؛
رفتن از چهار راه حیات
و
شاید هم به جدال برای بودن
بودنی اسیر در بند نگاه منتظر پیر بانویش که اکنون زیر نور ماه، امید به تن لیفهای سفید می پوشاند و مهیای نبردشان میکند؛
نبرد با چرکیها و پلیدهااا
راستی این لیفها قرار است آلودگی ها را از تن بزدایند؟؟
یا
از دل؟؟؟
کدام دل؟؟؟
همان که سنگش میکنند به کینه ؟؟
یا
آنکه گرو می گذراندش به مهر؟
و
تو ای پیرمرد
دل در گرو مهر کِه و چه داری، که این چنین به جدال برای بودن می اندیشی؟
مهر روزگار سختـ،؟؟
یا
مهر جوانه های نازک و ضعیف مزرعه زندگیت که دست تقدیر، سخت مرتصد چیدنشان است؟
اصلا به چه بهایی، اینگونه نگران و خمیده بر سر چهار راه حیات، رنج بافته های پیر بانویت را به رهگذران غرق در فراموشی می فروشی؟
به بهای معامله اندکی از خوشیهای رنگ رنگ زندگی ؟؟
یا
تنها فقط به بهای تنازع بقا؟؟؟
راستی ای خمیده همچنان ایستاده:
آیا در میان رنج بافته هایت، برای برگ زرد بازیگوش و یا شاید برگچه نارنجی، لیفی هست؟؟؟
12 آبان 99