صبح ساعت ۶ از خواب بیدار شدم. به دخترک قول داده بودم برایش لقمه کوکو سیبزمینی درست کنم. از یک ماه قبل، هروقت مجبور بود خودش املتی دست و پا کند و به عنوان ناهار جلوی من بگذارد میگفت:" مامان هوس اون کوکو سیبزمینیهایت را کردم" آخرینبار سال گذشته بود که برای جشنواره غذای مدرسه برایش کوکو درست کردم و اتفاقا اینجا هم پستش را گذاشتم.
همسر زیاد اهل کوکو نیست و من هم کمتر پیش میآید کتلت، کوکو و غذاهای این سبکی درست کنم. از خواب که بیدار شدم. پسرک منتظر نشسته بود تا من بیایم و او هم لباسهایش را بپوشد. از بس اینمدت با زیپ کیف ور رفت و باز و بستهاش کرد که باید فاتحه زیپش را خواند.
دوتا سیبزمینی، رنده و ماهیتابه را از شب قبل آماده کرده بودم که صبح زیاد سر و صدا نکنم. زیر کتری را روشن کردم و نشستم پای رنده. نمیدانم خوابالو بودم که سیب زمینی تمام بشو نبود یا اینکه رنده کند شده بود.
تا رنده کنم بچهها هم لباسهایشان را پوشیدند. دیشب روپوششان را اتو کرده کرده بودم. خط اتوی شلوار زینب هندوانه قاچ میکرد.
روغن را توی ماهیتابه ریختم و سیبزمینیها را بهترتیب اضافه کردم. دخترک سفره را پهن کرد و من هم یک خیارشور و گوجه از توی یخچال برداشتم و مشغول شدم. توی ذهنم گفتم:" یعنی تا روز آخر مدرسه باید صبحها بلند شوم و لقمه درست کنم؟" شاید آره و شاید نه. آدم همیشه که حوصله ندارد. نباید زیاد بچههارا لوس کنم. قدیم پول توجیبی من ۲۰۰ تومان بود. ۲۰۰هزار نهها ۲۰۰ تک تومنی.
گاهی دوتا شیرین عسل میخریدم و گاهی هم لقمهی نون پنیر خودم و برادرم را هم درست میکردم والسلام. حالا وقتی نزدیک مدرسه میشوی سوپرمارکتها پر از دانشآموز است و جای سوزن انداختن نیست. همه هم یک شیرکاکائو و کیک زیر بغلشان میزنند و راهی مدرسه میشوند. یکی از خوراکیهایی که واقعا سر صبح برای بچهها مضر میدانم همین شیرکاکائو است. به آدم بزرگ و سالم هم سر صبح شیرکاکائو بدهی دل و رودهاش به هم میپیچد چه برسد به بچه دبستانی که معدهی ضعیفتری دارد.
کوکوها که سرخ شد من هم نشستم سر سفره. دوتا لقمهی اول را گذاشتم توی کیف پسرک و لقمههای بعدی را دادم دست دخترک که دیدم یک چیزی را قایمکی توی کیفش گذاشت. سریع مچش را گرفتم و سالاد شیرازی را از دستش قاپیدم. خندیدم و گفتم:" اخه دختر حسابی کی سالاد شیرازی میبره مدرسه."
صبحانه خورده و نخورده، لباسهایم را پوشیدم و تا خواستیم از خانه بیرون برویم، دیدم کلید نیست. هرجا را گشتم نبود. آخر مجبور شدم توی اتاق هم سر بزنم که جناب همسر غر زد و گفت:" ۴۰دقیقهست بیدار شدید نمیذارید من بخوابم" منم گفتم:" همینه دیگه زندگی، چشمت رو ببند خوابت میبره. تو بخوابی من نخوابم؟" و موقع بیرون رفتن از اتاق دوباره برگشتم و گفتم:" حواست باشه به آیفون زنگ زدم در رو باز کن"
کلید نبود که نبود. مجبور شدیم بدون کلید راهی مدرسه شویم. پسرک را رساندم اما انقدر همه چیز توی مدرسه قاطیپاتی بود که من هم کلافه شدم. پسرک را گذاشتیم و راهی مدرسه دخترک شدیم. از خوشحالی جلوجلو حرکت میکرد و اصلا حواسش به حرفهای من نبود. باید کتابهایش را هم از مدرسه هفته پیش تحویل میگرفتم. اما بیمارستان بودم و پیام معاون را ندیدم. امروز باید ظهر زودتر بروم و کتابش را بگیرم.
دخترک را که رساندم دوباره برگشتم سمت مدرسه پسرک. همان دم در ایستاده بود تا دوستش از راه برسد. اما هنوز خبری از دوستش نبود. هدایتش کردم سمت صف کلاساولیها. دوستش را توی صف دید. زارزار گریه میکرد. بیخیالش شد و سر جایش ایستاد.
بالاخره مدیر آمد و خوشامد گویی کرد و یک خانم و آقا برای اجرای نمایش آمدند. همهی پدرمادرها هم توی مدرسه جمع شده بودند. هیچ چیز سرجایش نبود. توی آن شلوغی نمایش اصلا کار درستی نبود. همه خسته و کوفته بودیم. با بدبختی بالاخره بچهها را راهی کلاس کردند. اما کلاس بدون معلم. نمیدانم چرا معلم پسرم نیامده بود.
یک چیزی که توی مدرسه ذهنم را به خودش مشغول کرد وضع ظاهری معلمهای جوان بود. خواهرم همین چند ماه پیش وقتی برای مصاحبه آموزش و پرورش رفت از سختیهای مصاحبه میگفت. از اینکه وضع ظاهری مهم است و به همه نمره قبولی نمیدهند. اگر چادری نباشی رد میشوی و...
اما چطور این معلمها با کاشت ناخن و مژه و یک من آرایش توی مدرسه رژه میرفتند؟ یعنی همهی سختگیریها فقط برای مصاحبهست و بقیهاش الکی است؟؟ یعنی ما باید بچههایمان را زیر دست معلمهایی بسپاریم که معلوم نیست خدارا قبول دارند یا نه؟؟!
الان یک عده شاید بگویند آدم باید در وهلهی اول انسان باشد بقیه حاشیه است اما مگر میشود ۹ماه پسربچه را به یک خانم معلم قرتی تحویل داد. معلوم نیست توی کلاس چه میخواهد به بچهها بگوید. ما هم مدرسه رفتیم و میدانیم توی مدرسهها چه میگذرد.
سال اول دبیرستان که بودم. یک معلم جغرافیا داشتیم که از از روز اول کلاس، پشت رئیس جمهور، رهبری و سپاه و... حرف زد. خون خونم را میخورد. تا دهانش گرم شد، درباره Google Earth گفت و خودش را توی خیابانهای کالفرنیا تصور میکرد. همهرا مشتاق کرده بود که بروند و با Google Earth توی هر خیابانی در خارج قدم بزنند و تصور کنند به آمریکا رفتند. خوشبختی و سعادت را فقط توی کالفرنیا میدید.
من که آن موقع ۱۵ سالم بود میفهمیدم که این خانم معلم کمی شیش میزند. مسائل روانشناسی پیچیدهای هم توی کلاس برقرار کرده بود که آخر سر هیچ کس حرفش را گوش نداد. انقدر از این معلم و اخلاق و رفتارش بدم میآمد که هر سهشنبه بعد از کلاسش میرفتم خانه و دربارهاش به مادرم می گفتم.
نشد یکبار سر کلاس بیاید و یک بحثی از مسائل سیاسی پیش نکشد و جو کلاس را متشنج نکند. انگار مسئول همهی مسائل کشور ما دانشآموزان بودیم و توی گوش ما انتقاد میکرد. انگار آمریکا مشکل نداشت و همهی مشکلات فقط توی ایران است.
آخر سر وقتی دیدم ول کن نیست و دارد روی مغز بچهها رژه میرود به مادرم گفتم که به مدرسه زنگ بزند و مدیر را در جریان بگذارد. مادرم هم تماس گرفت و بدون اینکه بگوید مادر کیست موضوع را با مدیر در میان گذاشت.
هفتهی بعد که معلم جغرافیا سر کلاس آمد لام تا کام حرفی درباره سیاست نزد. اما گفت مادری تماس گرفته و شکایتش را کرده است. واقعا آن لحظه دلم خنک شد. ازاینکه اندازهی توانم توانستم از کشورم، رهبرم و عقایدم دفاع کنم برایم راضی کننده بود. بهخصوص که نگذاشتم یک معلم غربزده یک مشت اراجیف را توی سر همکلاسیهایم پر کند.
یادش بخیر دوسال پیش که دخترک کلاس اول بود، با هم رفته بودیم فروشگاه محبانالرضا و من یک برچسب عکس رهبر را خریدم و روی میز کارم گذاشتم. یک روز که نشستم پشت میز تا کارهایم را انجام دهم دیدم عکس رهبر نیست. زیر میز و اطراف را گشتم، اما خبری نبود. ظهر که رفتم مدرسه دنبال دخترک، فهمیدم که او عکس را برداشته و به معلمش هدیه داده است. توی خیابان از خنده غش کردم. توی دلم گفتم:" یعنی عکسالعمل معلمش چی بوده؟" خداراشکر معلم کلاس اولش معلم خوبی بود و از طرفی معاون پرورشی خوبی هم دارند. همیشه سر صف همه ایتالکرسی و دعای فرج میخوانند.
امیدوارم مدرسه پسرک هم درست شود و از این بلاتکلیفی در بیاید. معاونها تازه امسال عوض شدند و این اشفتگی به خاطر همان است. اما معلمش میگفت سهشنبهها ساعتی برای شناخت امام زمان با بچهها دارد. خدارا شکر که معلم با عقیدهای معلم کلاس اول پسرم است. ان شاءالله تا آخر سال تحصیلی بهخوبی با بچهها تعامل داشته باشد و من هم آخر سال بگویم:" خدا خیرت بده..."
پ ن: کلی پی نوشت نوشته بودم اما دیدم زیاد واجب نیست پاکشون کردم.🙃