چند سال پیش که کم سن و سالتر بودم بیشتر از خودمو زندگیام به دیگران میگفتم. برایم مهم نبود که چشم بخورم یا نه. همیشه به همان صدقه و اسپند دود کردن اکتفا میکردم. اما بعد از همهی مشکلاتی که گذراندم و چشم زخمهایی که باعث همهی آن گرفتاریها شده بود یک محافظی بین خودم و زندگیام کشیدم.
از آدمهای چشمتنگ و انرژیخوار تا جایی که ممکن بود دور شدم. سعی کردم جزئیات زندگیام را حتی به نزدیکترین فرد زندگیام نگویم. قبلا عادت داشتم وقتی خواب میبینم برای اطرافیان تعریف کنم، اما بعدها دیگر خواب خوبم را هم برای کسی تعریف نکردم و حتی خوابهای بد را هم به خیر پیش خودم تعبیر میکردم.
این چند روز که بیمارستان بودم، دوست نداشتم کسی دربارهام کنجکاوی کند. اما تا به بخش میرسی چندتا پرستار روی سرت هوار میشوند و با صدای بلند شرححال و ... میپرسند و توی پرونده وارد میکنند. هماتاقیها هم که از بیکاری گوش تیز میکردند تا بفهمند من مجرد هستم یا متاهل، بچه دارم یا نه!
خلاصه از گوش پرستارها فهمیدند که بچهدارم. اما نگذاشتم بفهمند که چندتا دارم و جنسیتشان چیست. دوست نداشتم بدانند. دلیلی هم وجود نداشت کسی از خصوصیترین مسائل زندگی من باخبر شود.
خلاصه بعد از راهی شدن پرستاران به توصیه استادم دستم را روی صورتم گذاشتم و ۴قل و آیتالکرسی را خواندم و به صورتمکشیدم. استادم میگوید بعد از اینکار چشمزخم اثر نمیکند و دفع بلا میشود.
این چند روز همتختیها حتی اسم مرا نمیدانستند، فقط توانسته بودند سید بودنم را بهخاطر داشته باشند. آن هم به این دلیل که من همیشه اسمم را کامل برای دکترها و پرستارها می گفتم. همین شد که هماتاقیها این چند روز مرا سیدخانوم صدا میزدند.
سر همین سید بودن و حجاب داشتنم توی اتاق از من سوال شرعی هم میپرسیدند. خداراشکر فقه را با نمره ۱۷ پاس کرده بودم و توانستم جواب درستی به آنها بدهم.
این روزها از بس همهی خانمها ناخن و مژهی کاشت دارند که معلوم نیست غسل انجام میدهند یا نه! هرچیزی که مانع غسل و وضو باشد موجب ابطالش میشود. برای همین استادمان میگفت کسانی که ناخن و مژه... کاشت دارند، از لحاظ شرعی تکلیف بزرگی برگردن دارند. اگر باردار بشوند، بچه نطفهی حلالی ندارد. در عاشورا کسانی که در شهادت امام حسین علیهالسلام دست داشتند یا حرامزاده بودند و یا حرامخوار.
توی بخش که بودم، پرستار برای انجام اکوی قلب با سرعت به سراغم آمد تا بدون اتلاف وقت روی ویلچر بنشینم و مرا به اتاق دکتر ببرد. به پرستار که خانم مسنی بود و از خستگی نای ایستادن نداشت گفتم:" تا شما پرونده رو از سرپرستار بگیری میرم تو اتاق جورابم رو پا میکنم و میام." با تاکید گفت:" نه نه نریا بشین رو ویلچر کسی نمیبینه معلومنمیشه پاهات" چشمهایم ۴تا شد. با تعجب گفتم:" مردم نبینن خدا که بالاسرمه"
رفتم توی اتاق و جورابم را پا کردم و شنل زورو را هم از اتاق تمیز برداشتم و باخیال راحت نشستم روی ویلچر.
تا به اتاق دکتر قلب برویم حداقل ۱۰۰ مرد و زن سرتاپایم را وارسی کردند. آن شنل زورو هم که قشنگ چشمک میزد. اگر کس دیگری جای من بود و به دلیل بیماری حواسش نبود و به حرف کمکپرستار گوش میداد واقعا گناهش پای همان بود و حقوقی که میگرفت شبههناک میشد. همهی اعمال و رفتار ما روی تمام زندگیمان تاثیر میگذارد.
گاهی میگویم این بیماری شاید بهخاطر خطاهایی که مرتکب شدم باشد. شاید سزای کارهایم بوده باشد. اگر این باشد که خداراشکر همینجا تقاصشان را پس دادم.
خب همهی ما انسان هستیم و جایزالخطا شاید جایی دل کسی را شکستم. شاید غیبت کسی را کرده باشم. شاید همسر خوبی نبوده باشم. شاید اسراف کرده باشم و هزارانگناه دیگری که در طول روز مشغولش هستیم و خبر نداریم.
خلاصه همیشه میگویم خدایا مارا لحظهای به خودمان وامگذار...
همیشه ماهی یکبار فستفودی چیزی میخوریم. این مدت که مریض بودم بدجور هوس هاتداگ کرده بودم. این موقعها هوس آدم بیشتر میشود. این علاقه به هاتداگ هم از نیلز شروع شد. شبهای دوشنبه و پنجشنبه شام هاتداگ پرسنلی میدادند. کل ساندویچ را غرق سس خردل میکردم و میخوردم. گاهی که همسر دنبالم میآمد نصف ساندویچ سهم او میشد و او هم همیشه میگوید هاتداگ فقط همان هاتداگ نیلز.
قرار بود دیروز با دوست همسر و خانوادهاش به پارک برویم. بهخاطر شرایط روحیام اصلا حوصله کسی را نداشتم. ترجیح میدادم خودمان تنهایی باشیم. راستش حوصلهی مزهدار کردن مرغ و آماده کردن وسایل را نداشتم. دلم میخواست اگر بیرون هم رفتیم ساندویچ بخوریم که هیچ ظرف و وسایل ضروری نخواهد و کار من سخت نشود، اما جناب همسر می گفت:" نه زشته" اینجور جاها همیشه میگویم مردها فقط برای زنهایشان یکمتر زبان دارند. مثلا بهخاطر بهتر شدن روحیه من قرار بیرون میگذارد اما شرایط را درک نمیکند و توقع دارد من همه کار انجام بدهم. منی که نباید حتی یک پر کاه بلند کنم. بیرون رفتن بهکنار بعد از برگشتن آدم به غلط کردن میفتد. یعنی یک روز کامل زن خانه باید وسایل پیکنیک را بشورد و بسابد. ادم سخت گیری نیستم. اما با شرایط بیماری این حرفهارا گفتم. همسر همکه دست به سیاه و سفید نمیزند بچهها کارشان دوبرابر میشد.
خلاصه بچهها خوشحال بودند که یکدفعه همسر تماس گرفت و گفت:" فلانی مهمان دارد و پارک کنسل شد" من خوشحال شدم اما بچهها صورتشان آویزان شد. از خدا خواسته انرژی گرفتم و پاشدم ظرفهارا شستم. یک ساعت بعد توی اینستاگرام به همسر پیام دادم که بچهها خیلی توی پرشان خورد و حداقل خودمان برویم. به بهانه تمیز شدن خانه و اتاق بچهها او هم قبول کرد. بچههارا پارک بردیم و بعدش رفتیم و هاتداگ خوردیم.
هاتداگ را خورده و نخورده حالم بد شد. حتی نتوانستم به جای پارک ماشین برسم. باز پیش خودم گفتم آن خانم چطور بعد عمل سوسیس بندری خورد 😂
الان هم که مشغول نوشتنم دارم سوپمیخورم. خواهرم یک ماهی میشود که منتظر است باهم برویم و پیتزا نیلز دو بخوریم. دوهفته پیش حتی آب هم نمیتوانستم بخورم. همسر برای اینکه هوس مرا برانگیزد پیتزا سفارش داد و گذاشت وسط سفره. منی که عاشق پیتزا بودم یک اسلایس هم نتوانستم بخورم و فقط برای اینکه نمیرم به سیبزمینی پناه بردم که بعدش پشیمان شدم 😂
پ ن: از کجا به کجا رسیدم. همه چیز پیچیده شد. 😂 عیب نداره تحمل کنید تا دوباره سر عقل بیام. مثل ادم بگیرم بنویسم.