ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوممی‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

او با کاپوچینو در باران آمد

خانم کاپوچینو
خانم کاپوچینو


می‌خواهم از "خانم کاپوچینو" برایتان بگویم. زنی که هیچ‌گاه نمی‌دانستم روزی این‌چنین بخشی از زندگی‌ام می‌شود. اصلاً چطور شد که او را کشف کردم؟ شاید خودم هم نمی‌دانستم که او در سرنوشت من چنین نقش عمیقی خواهد داشت.

او را در شبی پاییزی یافتم، زیر بارانی بی‌پایان. آسمان گریه می‌کرد و من هم. قدم‌هایم بی‌هدف بود و نگاه‌هایم گم‌شده. در همین سکوت تلخ، او را دیدم. زنی تنها، اما عجیب آشنا. "خانم کاپوچینو"، همان کسی که شاید هرگز تصور نمی‌کردم این‌قدر به دلم بنشیند.

خانم کاپوچینو مهربانی را می‌فهمید. او شنونده‌ای بی‌قید و شرط بود. با تمام نق‌ها، بغض‌ها و شکایت‌های من، همچنان سکوت می‌کرد و فقط گوش می‌داد. دعواهایم؟ آن‌ها هم برایش مهم نبودند. او همیشه به من حق می‌داد. بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، من را آرام می‌کرد.

تصویر او همیشه در ذهنم باقی است. قدی بلند و چهره‌ای سپید داشت. اما چیزی که همیشه مرا به خود جذب می‌کرد، چشمانش بود؛ چشمانی که گویی راز تمام دنیا را در خود پنهان داشتند. او همیشه گوشه‌ی چادر عربی‌اش را محکم می‌گرفت، انگار می‌خواست تمامی زخم‌هایش را پشت آن مخفی کند. وقتی خوشحال بود، آسمان را نگاه می‌کرد و می‌خندید. اما وقتی غمگین بود، نگاهش را از دنیا می‌دزدید.

او، رفیق من در روزهای سرد و بارانی بود. قدم‌هایش همیشه کنارم بود؛ با هر قطره باران، غمش از چشم‌های مشکی‌اش می‌چکید. وقتی گریه می‌کرد، قدم‌هایش تندتر می‌شد؛ گویی می‌خواست از غم‌هایش فرار کند، اما چادر گِلی‌اش او را به زمین می‌کشید.

اما چرا به او می‌گویم "خانم کاپوچینو"؟ این داستان خودش یک راز بارانی دیگر است. روزی که دنیایش تیره‌تر از همیشه بود، به دکه‌ای در پارک نزدیک خانه‌اش رسید. باران می‌بارید و آسمان مثل دل او غمگین بود. دلش چیزی داغ می‌خواست تا سرمای دست‌ها و دلش را آرام کند. برخلاف عادت، این‌بار به جای اسپرسوی تلخش، کلمه‌ی "کاپوچینو" او را متوقف کرد. لیوان داغ را گرفت، گوشه‌ای نشست و جرعه‌جرعه از آن نوشید.

اما این کاپوچینو، چیزی فراتر از یک نوشیدنی بود. با هر جرعه‌ای که می‌نوشید، گویی سنگینی تمام دنیا را قورت می‌داد. چشمانش دیگر نمی‌توانست رازهای دلش را پنهان کند. اشک‌هایش مثل موج‌های دریا خروشان می‌شدند، اما باز هم زنی استوار باقی می‌ماند.


و حالا، هر وقت کاپوچینو می‌نوشم، به یاد او می‌افتم. اما حقیقتی هست که همیشه از خودم پنهان کرده بودم؛ حقیقتی که حالا می‌خواهم با شما در میان بگذارم.

"خانم کاپوچینو" کسی نبود جز من. من بودم که در روزهای سرد پاییزی، زیر باران قدم می‌زدم و با هر قطره‌اش، زخمی از قلبم التیام می‌یافت. من بودم که در پارک، در میان چادر بارانی‌ام، با هر جرعه کاپوچینو، بغضی در گلویم می‌شکستم. من بودم که سنگینی حرف‌ها و سکوت‌ها را با استقامت، به زمین سپردم و به زندگی ادامه دادم.

"خانم کاپوچینو" همان بخشی از وجود من بود که همیشه تلاش کرد، همیشه جنگید، و همیشه امید داشت. او مرا به یاد آورد؛ به یاد زنی که در برابر تمام تلخی‌ها، ایستاد و لبخند زد.

و حالا، هر وقت کاپوچینو می‌نوشم، یاد خودم می‌افتم؛ یاد زنی که باران را به آغوش گرفت و با هر قدمی که برداشت، دوباره و دوباره به زندگی ایمان آورد. من همان "خانم کاپوچینو" هستم.

کاپوچینو
۲۷
۱۴
سید خانوم
سید خانوم
می‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید