اوج بغض زمستان، اسفندی ست که گویی به تنهایی تمام 365 روز سال را، شانه به شانه با خود به این طرف و آن طرف برده است و چشمش به در خیره مانده...
صدای جیلینگ جیلینگ آویز پایش، یک دقیقه از سرم بیرون نمیرود، آویزهایی از جنسِ ردپاهای به جامانده که اسفند به اسفند داغ نبودنشان به دل صاحبانش چنگ میزند.
صدای به پِتپت افتادن اسفند را میشنوی؟ رمقی ندارد، دست و دلش به هیچ چیز نمیرود، نشسته روی صندلی رو به ایوان و با چشمان خیره به آمدن بهارش چشم دوخته است…
بهار من کی میرسی از راه؟؟
پن: این عکس رو حدود 9 سال پیش هنگام نزدیک شدن به غروب آفتاب با گوشی خیلی سادم توی ماشین و در حین حرکت گرفتم، زیباییاش رو به کیفیت بدش ببخشید. و این نوشته رو سال 97/12/26 نوشتم? قدیمیه اما هرسال منتشرش میکنم چون اون سال با لشک و حسرت نوشتمش و حس خوبی بهش دارم.