میخواهم برایت از غروب آفتاب بگویم. نمیدانم تا به حال کسی برایت از غروب آفتاب گفته یا نه؟ اما هرچه باشد میخواهم آنچه را که چشمم میبیند، تو با چشم دلت احساسش کنی. پس به دنبالم بیا و برای لحظهای هم که شده دستانت را میان دستانم قفل کن.
اولینباری نیست که کنار هم توی تراس خانه مینشینیم اما اولینباری است که میخواهم برایت از غروب افتاب بگویم. پس گوشت به حرفهایم باشد و خودت را برای یک لحظهی باشکوه آماده کن.
به یاد میآوری آن روزهایی را که کودک بودی و سرت را روی پاهای مادر میگذاشتی و مادر با دست نوازشگرش گونههایت را لمس میکرد؟ عطر دستهایش را به خاطر داری؟ یک حس خوشایندیست که در لحظه، گویی تمام وجودت را تهی از هرگونه پلیدی میکند. بگذار طور دیگهای هم برایت بگویم. زمانی که یک نفر را از عمق جانت دوست داری و میخواهی هرلحظه کنارش باشی و به وجودش نیاز داری، مثل همان رنگ نارنجی مایل به قرمز غروب آفتاب است. گرم و آرامبخش. هرکجا که باشی، چه بینا باشی و یا چه کور، دوست داری معشوقهات کنارت باشد. اگرکنارش باشی دوستداری زمان بیشتری را صرفش کنی. آن لحظه یک حال و هوای دیگری داری.
این حس و حالت نیازی به چشم بیرونی ندارد بلکه تو با چشم دلت که احساس و قلب است درکش میکنی. اما گاهی هم میشود که یک نفر را دوست داری و میخواهی او در کنارت باشد اما وجودش غیرممکن است. آن شخص میتواند مادرمان باشد که تازگی از دنیا رفته و یا یک دوست و یا یک غریبه که فقط و فقط تو اورا میشناسی. دلت برای یک لحظه با او بودن پر میکشد. درونت را یک حفرهی غم دربرگرفته است. وقتی هم که دلت بگیرد انگار تمام سردی های جهان توی تنت نفوذ میکنند. چهرهات بی رنگ و رو میشود. زیر چشمانت گود میرود. دستت یخ میکند.
حال زمانی هم که آسمان دلش بگیرد مثل حال تو، غروبش بی رنگ و رو میشود. ابرها هالهای از خورشید را درون خودشان میبلعند و غروبش خاکستری و گاهی هم آبی کثیف مایل به بنفش است.
نمیدانم توانستهام غروب افتاب را برایت به خوبی توصیف کنم یا نه! اما ما آدمها به یکدیگر نیاز داریم. حتی با اخلاق، صفات و یا شکل ظاهری متفاوت. بودن و یا نبودنشان اهمیت ندارد. رنگ و غروب افتاب فقط بهانههاییست که ما خودمان را با آنها سرگرم کردیم. پس چشم ظاهر مهم نیست. مهم چشم دل است که ما انسان ها را از فرش به عرش میبرد.
توصیف غروب آفتاب برای یک نابینا
پ ن: تصویر را همین حالا شکار کردم. و چقدر دوستش دارم