6️⃣ قسمت شش خاطرات تبلیغ
از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوههایی از تَل خاک بود. چشمچشم را نمیدید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحتتر بخوانیم. از دور تکوتوک چراغ چندتا خانه روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع کردیم به خواندن نماز.
توی سجدهی رکعت اول بودم که یکدفعه صدای داد و بیدادی از دور بهگوشم رسید. پشت بندش هم صدای روشن شدن موتورسیکلتی که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد.
هرچقدرخواستم تمرکز کنم، تاریکی و صدای فریاد دلم را آشوب میکرد. سیدرضا هم که انگار قصد داشت همهی قرائت و تجویدی را که تا آن روز آموخته بود به رُخم بکشد. گوشهایم تیز شده بود، حتی صدای حرکت مورچههای روی تل خاک را هم میشنیدم.
تا سلام آخر نماز را بدهیم موتورسیکلت هم سر رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. دوتا جوان با صورتهایی پوشیده روی موتور نشسته بودند.
سریع بلند شدم و پشت سید رضا قایم شدم. سید تا خواست به طرف دوجوان برود یکی از آنها پیاده شد و با لهجه گفت:" اینجا چیکار میکنید؟" سید هم مُهر توی دستش را نشان داد و گفت:" میبینید که داشتیم نماز میخوندیم" جوان قد بلند که از حاضر جوابی سید ناراحت شده بود نزدیک آمد و یک لگد به لاستیک ماشین زد:" میگم اینجا چیکار میکنید؟"
از نگرانی مدام توی گوش سید پچپچ میکردم:" توروخدا جوابش رو بده تا بره پی کارش"
سید مرا روی صندلی جلو نشاند و خودش به طرف جوان رفت و با ملایمت گفت:" چرا عصبانی میشی؟ من طلبم قراره بریم روستای بالایی اونجا امام جماعت هستم."
جوان تا فهمید سیدرضا طلبهست یک نگاه به رفیقش انداخت. رفیقش هم موتور را خاموش کرد و نزدیک شد. جفتشان همزمام دست سید را گرفتند و شروع کردند به معذرت خواهی.
-ببخشید توروخدا حاجاقا خیلی کم پیش میاد اینجا ماشین رفت و آمد کنه. برای همین مشکوک شدیم"
سید رضا خندید و گفت:" حالا اجازه میدید ما بریم؟؟؟ یک روستا منتظر ما هستند خدارو خوش نمیادا"
جوان قدبلند دست سید را دوباره کشید و گفت:" نه حاج آقا کجا با این عجله خدا شمارو برای ما فرستاده" سید رضا که چشمان پر از نگرانی مرا از توی آینه میدید دوباره گفت:" باید بریم، هوا تاریکتر بشه توی جاده میمونیم ما هم غریبیم"
اینبار رفیق جوان که موهای لختش روی چشمهایش ریخته بود به حرف آمد :" حاجی نمیدونم صدای دعوای مارو شنیدید یا نه، اما امشب خدا خواسته که شما اینجا وایسید و نماز بخونید اگه میشه با ما بیاید و کمکمون کنید"
سید رضا یک نگاهی به من کرد و به سمت ماشین آمد:" -خانمم شما توی ماشین بشین تا من برم و برگردم" بدون معطلی گفتم:" نه نه توروخدا منو اینجا توی این تاریکی تنها نذار. میترسم" سید که تاب و تحمل ناراحتی مرا نداشت، دوباره به سمت دو جوان برگشت و گفت:" من چه کاری میتونم براتون کنم؟"
جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش کشید و گفت....
ادامه دارد... ☺️
✍️ به قلم خودم