سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

دعوا طلبه با پیرزن اصفهانی

5️⃣ قسمت پنجم
#خاطرات_تبلیغ

خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:" کیه؟" صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید.
چادرم را توی صورتم کیپ کردم و در را باز کردم. مادرم تا مرا دید کیسه‌ی توی دستش را نشانم داد و گفت:" بدون اینکه به من بگی داری میری؟ حالا باید از آقا رضا بشنوم که داری میری شهر دور"

از خجالت سرم را زیر انداختم و کیسه را از دستش گرفتم و به داخل تعارفش کردم.
مادرم روی زمین کنار چمدان‌ها نشست. رفتم سمت یخچال تا شربت بیاورم که مادرم گفت:" بیا بشین دخترم چیزی نمی‌خواد بیاری" کنارش نشستم و مشغول جمع کردن وسایل شدم.
مادرم دست کرد توی کیفش و دفتری را جلوی صورتم گرفت.
-این دفتر رو همراه خودت ببر لازمت میشه.

دفتر را از دستش گرفتم و از روی کنجکاوی صفحه‌ی اول را باز کردم.
بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:" اردیبهشت سال ۶۵"
سرم را بالا آوردم و تا خواستم قضیه دفتر را بپرسم مادرم خندید و گفت:" تو هم مثل خودمی، منم وقتی بابات سرباز بود و رفت جبهه، فقط یک ماه بود که ازدواج کرده بودیم. اما منم مثل تو کله‌شق بودم و باهاش رفتم جنوب."
تازه دوهزاریم افتاد که این دفتر، دفترخاطرات آن روزهای مادرم است. اما تا به‌حال هیچ چیزی از آن روزها نگفته بود.
دوباره خواستم دفتر را ورق بزنم که مادرم گفت:" حالا بعدا سرت خلوت شد دفتر رو بخون. الان پاشو وسایلات رو جمع کن"

آن شب حضور مادرم بهترین و بزرگ‌ترین دلگرمی‌ برایم بود. صبح باصدای الله‌اکبر مسجد سرکوچه بیدار شدم. تا نمازم را خواندم سید هم ساک‌وچمدان‌هارا توی صندوق عقب ماشین گذاشت. فلاسک آب‌جوش و خرد و خوراک را باخودم به صندلی جلو آوردم و با بسم‌الله راه افتادیم.

زیرلب چهارقل می‌خواندم که سیدرضا پیچید توی پمپ بزنین و سفر ما شروع شد.

نا نداشتم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی هم نور خورشید مستقیم به صورتم می‌خورد بیشتر خوابم می‌گرفت. چادر را کشیدم روی صورتم و چشمانم‌کم‌کم گرم شد.

پدرم همیشه می‌گفت: هرکس کنار راننده، صندلی شاگرد می‌نشیند باید بیدار بماند تا راننده خسته نشود. مرد بیابان بود و حرفش برای من قانع کننده بود. می‌گفت وقتی توی ماشین سکوت حاکم باشد آدم از این‌همه دنده و کلاچ عوض کردن خسته می‌شود.
اما آن روز هرکاری کردم نتوانستم حریف چشمانم شوم.

با صدای کوبیده شدن در صندوق عقب چادر را با ترس از روی صورتم کنار زدم. تا چادر کنار رفت نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمانم. مثل آدم‌های فضایی یک‌چشم، سرم را از روی صندلی بلند کردم و دنبال سید چشم چرخاندم. دیدم همان‌طور که خم شده، دارد چای کیسه‌ای را توی لیوان می‌رقصاند. تا سرش را برگرداند و من را دید، با اشاره دست فهماند که؛ نگاه کن چه شوهر کدبانویی داری.

یک‌لحظه از خنده روده بُر شدم. یاد روز اول خواستگاری‌ام افتادم. مادر همسرم از این‌که تا به‌حال پسر ته‌تغاری‌اش دست به سیاه و سفید نزده و فقط سرش توی کتاب و جزوه‌ها بوده می‌گفت. کاش آن‌روزها مثل حالا گوشی‌های لمسی فراوان بود تا از سفره‌ی صبحانه‌‌ی پسرش که توی بیابان انداخته بود و خیارهارا مثل یک ارتش نظامی به‌خط کرده بود، عکس می‌گرفتم و تلگرام می‌کردم.

از توی ماشین پیاده شدم و یک دل سیر صبحانه خوردم. تا چشم کار می‌کرد همه‌جا بیابان بود. با این تفاوت که توی اتوبان بودیم و صدای ویژویژ ماشین‌ها می‌آمد.

از سید پرسیدم:" چند ساعت دیگه می‌رسیم؟؟" فلاسک چای را توی سبد گذاشت و گفت:" تازه اول راهیم حداقل ۵ساعت مونده تازه اگه جایی نایستیم."

بعد از سه‌ربع عزم رفتن‌کردیم. یک طرف زیرانداز را گرفتم و طرف دیگرش را دادم دست سید و با شمارش یک دو سه خاکش را تکاندیم و حرکت کردیم.

گوشی‌ام را از توی کیف برداشتم. چند تا پیام از دست رفته از مادرم داشتم. می‌دانستم که نگران است. خب حق هم داشت این اولین‌باری بود که با سید با ماشین امانتی به دل جاده می‌زدیم و راه دور‌ی در پیش داشتیم.

تا خواستم گوشی را توی کیف بگذارم دوباره صدای دینگ‌دینگ پیام آمد:" هروقت رسیدی زنگ بزن" از این همه توجه مادرم ریز خندیدم.

کم‌کم خورشید به وسط آسمان نزدیک شد. توی یک مسجد بین‌راهی برای نماز توقف کردیم. برای بیست‌دقیقه دیگر با سید دم در مسجد قرار گذاشتیم. داخل مسجد که شدم. نسیم ملایم پنکه سقفی حالم را جا آورد. یک مهر از جامهری زهوار دررفته برداشتم و تا خواستم قامت ببندم یکی محکم به‌شانه‌ام زد و گفت:" وَخی وَخی اونورتر" برگشتم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، خال گوشتی روی نوک بینی پیرزن بود... ادامه پست بعد

quotمسجدخاطرات تبلیغزندگی طلبگی
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید