چند روز پیش، دلتنگیام برای راهیان نور را زیر پست H.M ابراز کردم؛ سالها بود که این سفر معنوی نصیبم نشده بود. در اینستاگرام هم مدام ریلزهایی با حال و هوای راهیان نور به چشمم میخورد. اما هنوز دو روز از این دلتنگی نگذشته بود که مادرم تماس گرفت و گفت: "اگر برنامهای نداری، برای عکسبرداری و فیلمبرداری با ما به بهشت زهرا بیا." از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. حس میکردم شهدا خودشان دعوتم کردهاند. همیشه این باور در قلبم بوده که هرگاه یادی از شهیدی کنم، یا بر سر مزارش حاضر شوم، یا صفحهای از کتاب زندگیاش را ورق بزنم، این فقط و فقط به خواست و دعوت آن شهید بزرگوار بوده است.
با شوقی وصفناپذیر آماده شدیم و دل به جاده سپردیم، به سمت بهشت زهرا. قرار بود به مزار چند شهید گرانقدر از روستای اورازان برویم تا اطلاعات مربوط به آنها را تکمیل کنیم. (روستای اورازان، نگینی در شهرستان طالقان است که نام جلال آل احمد، نویسنده شهیر، با آن گره خورده است. جالب است بدانید که همه اهالی این روستا، از سلاله پاک سادات طباطبایی هستند. من نیز از هر دو سو، هم از جانب پدر و هم از جانب مادر، به شجره طیبه سادات متصل هستم و نسبم به امام محمد باقر (ع) میرسد.)
به بهشت زهرا که رسیدیم، قبل از هر چیز، دستهای گل خریدیم تا عطر و رنگی به عکسها و فیلمهایمان ببخشیم. همانجا، بانویی مهربان با کاسههای عدسی گرم از زائران کوچک پذیرایی کرد. بعد از رسیدن، با دقت به دنبال قطعه، ردیف و شماره قبرها گشتیم.
نخستین شهیدی که به زیارتش شتافتیم، بسیجی شهید سید محمدتقی میراحمدی بود. در میان مزار شهدایی که قصد زیارتشان را داشتیم، مزار او آراستهتر و تمیزتر بود؛ گویی هر هفته دلی برایش تنگ میشود و کسی به دیدارش میآید.
در مسیر، یادی هم کردیم از شهید محمدحسین فهمیده، آن نوجوان دلاور کرجی که نامش با کتابهای درسی ما پیوند خورده است. پسرم، با افتخار کنار مزارش ایستاد و عکسی به یادگار گرفت تا برای معلمش ارسال کنم.
سپس به مزار شهید سید حمزه مطهری رسیدیم. غبار غربت بر چهره مزارش نشسته بود. پدرم آب آورد و گرد و خاک را از مزار زدود. بعد از آن، عکس و فیلم گرفتیم و شاخهای گل، به رسم احترام، تقدیمش کردیم.
در ادامه مسیر، به مزار نمادین شهید ابراهیم هادی رسیدیم. چند ماه پیش، کتاب «داداش ابراهیم» را برای پسرم خریده بودم و او شیفته مرام و مردانگی این شهید شده بود. همزمان با پخش مسابقات کشتی از تلویزیون، علاقه پسرم به کشتی و ابراهیم هادی دوچندان شد. با ذوق و شوق، کنار عکسش ایستاد و عکسی به یادگار ثبت کرد.
زیارت قبور شهدا، برای ما فراتر از یک تفریح است؛ نوعی تجدید پیمان با آرمانهایشان است. هرگاه مقصدی برای رفتن نداشته باشیم، دلهایمان به سمت بهشت زهرا پر میکشد. یک بار مادرم با تعجب پرسید: "چرا همیشه بهشت زهرا؟" و من با اطمینان پاسخ دادم: "مادر، مگر ما غیر از شهدا پناهگاهی هم داریم که به آن رو بیاوریم؟"
بعد از آن، به کنار مزار شهید سید محمدحسین رسول مطهری رفتیم. این مزار را هم با عشق شستیم و عکس گرفتیم.
حالا باید به دنبال مزار گمشده میگشتیم. هزار بار قطعه ۲۶، ردیف ۴۷ را زیر و رو کردیم، اما نشانی از مزار شهید نیافتیم. با دلی آزرده، تصمیم گرفتیم ابتدا نماز بخوانیم و غذایی بخوریم و سپس با انرژی بیشتری به جستجو ادامه دهیم.
پدرم ماشین را کمی دورتر، در کنار قبور شهدا، پارک کرد و زیلویی ساده را پهن کردیم. نوبتی نماز خواندیم و مادرم با عشق، زیرپیکنیک را روشن کرد و عطر لوبیاپلوی خوشمزهای در فضا پیچید. هوا سرد بود و برای اولین بار، زیر نور مستقیم خورشید مینشستم تا گرم شوم.
جای شما خالی، چه لذتی داشت خوردن آن لوبیاپلو با ترشی خانگی! بعد از تجدید قوا، پدرم مصمم به یافتن مزار گمشده رفت و ما هم به سمت مزار دیگر شهدا حرکت کردیم؛ شهید صیاد شیرازی، شهید امینی، شهدای گمنام، شهید وزوائی، شهید پلارک...
پس از ساعتها جستجو، بالاخره پدرم مژده یافتن مزار شهید سید طاهر مطهری را داد. معلوم شد که آدرس اینترنتی اشتباه بوده و مزار در قطعه ۲۷ قرار دارد، نه ۴۷. با یافتن مزار، خیالی آسوده شد و با دستان خود، گرد و غبار را از چهره مزار زدودیم.
سپس به زیارت شهید محمدخانی، آرمان و دیگر شهدای والامقام هوافضا رفتیم؛ همان جوانان نخبهای که جان خود را در راه سربلندی وطن فدا کردند.
هنگامی که از کنار مزار هر شهیدی عبور میکردم، با دلی مملو از احترام، صلواتی نثارشان میکردم. این باور قلبی را دارم که حتی اگر فرصت توقف و قرائت فاتحه نباشد، همین که از کنار مزارشان عبور کنم و شهدا مرا مورد لطف خود قرار دهند، برایم کافی است.
همیشه عادت داشتم در بهشت زهرا، به مزار رسول خلیلی، روحالله قربانی و نوید صفری هم سر بزنم، اما آن روز هر چه گشتم، نشانی از آنها نیافتم. هوا هم به شدت سرد بود و نمیتوانستم بچهها را بیشتر از این در سرما نگه دارم. برای اولین بار، بدون زیارت مزار این عزیزان، بهشت زهرا را ترک کردم.
اما در اعماق قلبم احساس میکردم این سفر به بهشت زهرا، به دعوت همان شهدای دفاع مقدس بوده است؛ همان دلیرمردانی که چند روز پیش، دلم هوایشان را کرده بود.
در نهایت، همه چیز را به قسمت و تقدیر الهی واگذار کردم...
موقع برگشت هم یک چای خوردیم تا سفر یک روزهمان کامل شود.
پ ن: عکسا زیاد بود. اما گلچین کردم. قراره کلیپ بسازیم برای شهدای روستامون عکسا و فیلما برای همین بود. اولین وبلاگی که ساختیم ۱۵ سال پیش بود برای شهدای روستای اورازان. اصلا همین شهدا باعث شدن ما وارد فضای مجازی و وبلاگ نویسی بشیم. یکی از پسرهای پایگاه بسیج وبلاگ ساختن رو رو به داداش کوچیکم که ۱۰سالش بود یاد داد. بابام همه رو یادداشت کرد اون زمان. اومد خونه و من همه رو یاد گرفتم از روی نوشته های بابام. خودم وبلاگ رو به روز میکردم و اسم داداشم رو به عنوان نویسنده میزدم. یادش بخیر واقعا عاشقانه کار میکردم. بعد دیگه برای خودم وبلاگ زدم و ... که بعد پرشین بلاگ جمع شد و چندسالی هست اینجا هست وبلاگ شهدا. هروقت فرصت کنمبه روز میکنم.
یکی از جملات زیبایی که باعث میشه من بیشتر توی این کارا شوق داشته باشم این جملهست
زنده نگه داشتن نامو یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.