سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دوست ندارم مدرسه برم

همیشه اول مهر یاد دخترک فلوت زنی میفتم که در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر، همراه پدرش بود.
هروقت صدای فلوت زدنشان را می‌شنیدم، پرت می‌شدم به دوران کودکی.

پدر دخترک، غمگین‌ترین آدم‌ روی زمین بود، این را از روی فلوت زدنش می‌فهمیدم.
لبخند پدرش به‌گونه‌ای آرام بود که صورت سیاه و موهای ژولیده‌اش را به چشم‌ نمی‌آورد.

یکبار که از نزدیک دیدمشان، تازه از سوپرمارکت برگشته بودم. کیسه‌ی خرید دستم بود و به صدای فلوت گوش می‌دادم. تا به دخترک رسیدم یک بستنی از توی کیسه در آوردم و تعارفش کردم. لبخند زد و بستنی را گرفت.‌ پرسیدم:" مدرسه نمیری؟" لبخند زد و گفت:" نه"
گونه‌هایم از خجالت سرخ شد. سرم را که پایین انداختم چشمم به دمپایی‌های لاانگشتی زهوار دررفته‌اش افتاد. پرسیدم:" راه رفتن با دمپایی اذیتت نمی‌کنه؟" سر بستنی عروسکی را گاز زد و گفت:" عادت کردم. اما همیشه دوست داشتم یک کتونی داشته باشم"
تا خواستم جوابش را بدهم پدرش صدایش زد و از کنارم دور شد. برگشتم و به پاهایش خیره شدم...

از وقتی که رفته بود، مدام توی فکر بودم و به سایز پای دخترک فکر می‌کردم. بالاخره با مشورت همسرم قرار شد برایش یک کتونی بگیرم.

رفتم و توی بازار نگاهی انداختم. خودم را جای دخترک تصور می کردم و با وسواس کتونی‌های پشت ویترین را می‌دیدم.
باید کتونی‌ای می‌گرفتم که راحت و دخترپسند باشد. بالاخره از کنار مغازه‌ای رد شدم و یک کتونی چشمم را گرفت، مثل یک بچه‌ی دبستانی ذوق داشتم. وقتی کتونی را از فروشنده خریدم احساس کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمین هستم. حالا هیچ‌چیز دیگر برایم‌ مهم تر از دیدن دخترک فلوت‌زن نبود.

هرروز توی بالکن می‌نشستم و منتظرمی‌شدم تا دخترک فلوت زن از راه برسد.. گوش‌هایم شبیه جغد تیز شده بود. بالاخره بعد از دوهفته آمدند. اما انگار پدر دخترک شاد بود و صدای فلوت برای من هم شادترین صدای جهان شده بود.
پریدم توی بالکن و صدایش زدم. تا مرا دید از خوشحالی چالی روی گونه‌هایش پدیدار شد...
با خوشحالی گفتم:" میشه یه لحظه بیای بالا؟"
دوید و کنار آیفون ایستاد تا در را برایش باز کنم. انقدر ذوق‌زده شده بود که از راه‌پله آمد. نفس نفس می‌زد و زیرزیرکی می‌خندید. لبخند زدم و گفتم:" خب با آسانسور میومدی"

کم حرف بود اما لهجه‌ی بلوچی‌اش قابل تشخیص بود.
کتونی‌ را دستش دادم و گفتم:" ببین اندازه پات هست یا نه؟" همان‌جا روی پله نشست و تا خواست کتونی‌هارا پا کند، زدم روی دستم‌ و گفتم:" ای وایییی صبر کن صبر کن"
پریدم توی اتاق و یک جفت جوراب‌ برایش آوردم. رنگ جوراب‌هارا که دید، از برق چشمانش فهمیدم که عاشق رنگ سرخابی است.

او کتونی‌ صورتی‌اش را پا می‌کرد و من محوش صورتش شده بودم. موهای فر خرمایی‌‌اش از گوشه‌ی شال بیرون زده بود. دستان ظریف و آفتاب سوخته‌اش بند کتونی‌ را می‌بست و چشمانش از بار اولی که دیده بودم درشت‌تر شده بود.

ایستاد و به پاهایش خیره شد. پرسیدم:" اندازته؟" سرش را که بالا آورد صورتش مثل ماه شب چهارده می‌درخشید. زل زده بودم به چشمان مشکی‌اش که گفت :" خیلی دوسش دارم"

سال‌ها از آن روز می‌گذرد، اما هروقت که ماه مهر از راه می‌رسد یاد دخترک فلوت‌زنی میفتم که با غرور و آرامشی که در صدایش بود مقابلم ایستاد و قشنگ‌ترین حرف زندگی‌اش را زد:" دوست ندارم‌ برم مدرسه، اگه برم مدرسه بابام‌ تنها میمونه... "

مدرسهدوستصدای فلوتمهرفلوت
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید