سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

رفوزه شدم :)

همه‌ی ماگ‌هایم شکسته و یا لب‌پر شده است. تازه اثاث‌‌کشی کردیم و به‌خاطر  کابینت‌های کم، فنجان‌های گل‌گلی‌ام را از توی جعبه بیرون نیاوردم و توی انباری رهایشان کردم.

آخرین‌باری که کاپوچینو خوردم آذرماه یا اوایل دی بود. تقریبا ۵ماهی می‌شود که لب به کافئین نزدم.

برای خانم‌کاپوچینو این همه مراعات سخت است، اما چاره‌ای دیگر نداشت، چون مدام دست رد به سینه‌اش می‌زدم.

یک هفته‌ای ‌می‌شد که طعم و شکل کاپوچینو از جلوی چشمانم کنار نمی‌ رفت. شاید زمانی که بچه‌هارا به پارک می‌برم و از چند کافه گذر می‌کنم بوی قهوه هوش از سرم می‌برد.

قدیمی‌ها می‌دانند که آشنایی من با خانم کاپوچینو توی پارک و زیر باران بود.

امروز توی سوپر مارکت دیگر نتوانستم جلوی خانم کاپوچینو را بگیرم. با شوق و ذوق مثل بچه‌ها تا رسیدم خانه به زینب گفتم:" زینب بیا که کاپوچینو خریدم"

حالا که لیوان کاپوچینو توی دستم است، دوباره موتورم روشن شد و شروع کردم به نوشتن. می‌دانم که ۲ساعت بعد از خوردنش پشیمان می‌شوم اما دلم می‌خواهد امروز یک حالی به خانم‌کاپوچینو بدهم. آن هم به‌خاطر صبری که این مدت داشت و دم نزد.

از ۱۱ اردیبهشت می‌خواستم درباره‌ی یک چیزی بنویسم اما هربار چیزی مانع شد و ننوشتم. شب تولدم ساعت ۱۱و۴۵ دقیقه شب یکی از دوستان حوزه‌ام توی ایتا پیام داد. وقتی پیامش را باز کردم چشمانم گرد شد. نه از تعجب بلکه به‌خاطر معرفتش. تولدم را تبریک گفته بود.

سا‌‌ل‌ها بود که به‌خاطر شرایط زندگی از هم دور بودیم اما او همیشه دنبال من بود تا چندماه پیش که بالاخره خودم به او پیام دادم.  اما شب تولدم توقع نداشتم که به من پیام دهد. بعد دیدن پیامش احساس شرمندگی کردم.

او این همه سال به‌یاد من بود و من از همه عالم و آدم فراری بودم و حتی فکرش را هم نمی‌کردم که تولدم را به یاد داشته باشد به‌خصوص روزش را.

از خوشحالی اشک توی چشمانم جمع شد و پرسیدم:" بعد این همه سال از کجا تاریخ تولدم رو یادته؟" او هم گفت:" اردیبهشتی‌ها خاص هستن و مگه میشه تولدشون یادمون بره؟"

آن‌شب واقعا از داشتنش به خودم افتخار کردم و به هرکسی که می‌رسیدم تعریف می‌کردم که فلانی تولدم را یادش بود و تبریک گفت.

کربلا که رفتم قیافه‌اش همش جلوی چشمم بود و من با خوشحالی یادش می‌کردم.

خواستم بگویم که شاید من از دوستم دور بودم. شاید شرایطش را نداشتم‌ و یا نداشتیم اما او مهم‌ترین تاریخ زندگی‌ام را بعد سال‌ها فراموش نکرده بود. همین معرفتش می‌ارزید به تمام روزهای دوستیمان.

محدثه رفاقت را ثابت کرد و من رفوزه شدم. اما می‌دانم که محدثه هم یک دختر شهریوری مهربان و بامعرفت است.


خانم کاپوچینورفوزهدوسترفیق
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید