ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوممی‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

روایت یک سفر بهاری


روز ۲۲ رمضان سال ۱۴۰۴، اولین سفر زیارتی سال با عطر و بوی بهار رقم خورد. بعد از نماز ظهر و عصرِ پر از آرامش، همراه خانواده و برادران، دل‌ها به سمت حرم نورانی حضرت معصومه (س) پر کشید.

بالاخره بعد از ۳ ساعت به حرم رسیدیم. توی حیاط چند تا عکس یادگاری گرفتیم.


تا بقیه اعضای گروه به ما ملحق شوند، به پیشنهاد من راهی مزار شهید مهدی ایمانی شدیم.

شهید مدافع حرمی که خود، خادم حرم حضرت معصومه (س) بود و از اقوام دور همسر. عکس قاب شده‌اش در خانه، یادآور ارادت قلبی من به این شهید بزرگوار است. چند سال پیش، در سالگرد شهادتش، یک کیلو قند به نیت شهید به یک هیئت اهدا کردم.

همان شب، یکی از دوستانم خواب دید که در ایستگاه راه‌آهن ایستاده‌ایم. قطاری می‌رسد و من سوار می‌شوم و به او می‌گویم: "خداحافظ، دارم می‌روم کربلا." هرچه دوستم اصرار می‌کند که با من بیاید، می‌گویم: "نه، فقط من باید بروم." وقتی این خواب را برایم تعریف کرد، ناگهان یاد آن قندهایی افتادم که به نیت شهید پخش کرده بودم. آنجا بود که باور کردم کوچک‌ترین قدم‌ها برای شهدا، از نظرشان پنهان نمی‌ماند.

از ضریح عکس نگرفتم چون تصویربرداری ممنوعه
از ضریح عکس نگرفتم چون تصویربرداری ممنوعه


وارد حرم شدیم و دلی سیر زیارت کردیم. تک‌تک دوستان ویرگولی و مخاطبینم که زیر پست‌هایم التماس دعا داشتند، در خاطرم بودند و برایشان دعا کردم. بعد از زیارت به رواق حضرت خدیجه (س) رفتم و به نیت همه شما دوستان ویرگولی، نماز خواندم و دست به دعا برداشتم.


بعد از یک ساعت، به سمت جمکران حرکت کردیم و یک عکس هنری (به قول خودتان! 😄) ثبت کردم.


هوا رو به تاریکی می‌رفت و کم‌کم سفره افطار پهن شد. جای همه شما خالی، افطاری دلچسبی بود. بعد از افطار، برای نماز راهی مسجد جمکران شدیم. بعد از نماز، تصمیم گرفتم نماز استغاثه به امام زمان (عج) را هم بخوانم. آخرین بار در مسجد سهله این نماز را خوانده بودم. زیر آسمان پرستاره، نماز را خواندم و باز هم برای شما دعا کردم.



اصلاً در این سفر، آنقدر که شما دوستان را دعا کردم، خودم را دعا نکردم! 😄 این رزق و روزی، تقدیم به دوستان ویرگولی✨️🌸

بعد از نماز که به سمت درهای خروجی رفتیم، چشمم به فروشگاه فرهنگی افتاد. دست همسرم را که نه مثل بچه‌ها لباسش را کشیدم و با اشتیاق گفتم: «تورو خدا بیا بریم کتاب‌ها رو ببینیم!» برای اینکه کمی از هوای سرد دور شویم، قبول کرد. بهش گفته بودم که نگران نباش، کتاب نمی‌خرم،😄 اما همزمان با ورود به فروشگاه، ناگهان کتاب معبد زیرزمینی نظرمو جلب کرد. بدون تردید با سرعت اون رو برداشتم. 😄 راز نگین سرخ و طائر قدسی هم‌برداشتم

کلا خوراک من کتاب مرتبط با شهداست.. آخر یه روز خودم‌یه کتاب می‌نویسم.


بعد از نماز، از شدت سرما، همه به سمت ماشین برگشتیم و شام را همانجا خوردیم.

و اینگونه، در حالی که عطر دل‌انگیز یاس و شمیم معنویت قم در جانمان نشسته بود، سفر کوتاه اما پربارمان به پایان رسید. دلمان مملو از آرامش، لبخند بر لب و کوله‌بارمان پر از دعا، راهی خانه شدیم. به امید آنکه این سفر، سرآغازی باشد بر سفرهای معنوی بیشتر و زیارت عتبات عالیات.

پ ن: من اون شب خیلی دعاتون کردم. مخصوصا که شب قدر هم‌ بود. حالا نوبت شماست

که برای کربلا رفتن من دعا کنید.

جمکران
۲۱
۲۱
سید خانوم
سید خانوم
می‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید