سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سفره حضرت رقیه

توی اسنپ نشستیم و با بچه‌ها راهی منزل مادر شدیم.. مثل همیشه گوشی دستم بود که مادرم تماس گرفت:" کجایی پس؟ منتظرت هستیم. سفره‌ی حضرت رقیه انداختم"

اصلا فکرش را نمی‌کردم که یکدفعه مادرم همچین چیزی بگوید. تا رسیدیم نشستم پای سفره. بچه‌ها دور سفره نشستند و به خوراکی‌ها نگاه می‌کردند.
یاد ۱۲ سالگی‌ام افتادم که مادرم سفره حضرت ابالفضل انداخته بود و کلی خواهش کرده بودم که مرا زودتر از مدرسه بردارد تا کنار مداح من هم کمی زیارت عاشورا بخوانم.

تا مادرم آخرین کاسه‌ی کاچی را روی سفره گذاشت،شروع کردم به خواندن مصیبت و از درون مثل شمع‌هایی که روشن شده بود آب شدم.

گاهی وقتی به پشت سرم‌نگاه می‌کنم و یاد تلخی‌های زندگی‌ام‌ میفتم خوشحال می‌شوم. چون همان تلخی‌ها باعث شد تا بعد ۱۰ سال مادرم رضایت بدهد تا مداح مجلسش شوم.
همان روز به مادرم یادآوری کردم و گفتم:" یادته گفتی با این شرایطی که داری، آخرین سالی هستش که اینجا میای روضه؟"
آن لحظه از درون فروریختم... اما خداخواست که من بعد ۱۰ سال به آرزویم برسم...

گاهی باید از همه چیزت بگذری تا دوباره به دستش بیاوری..?

پ ن: اهل تجملات نیستیم و سفره کوچکی انداخیتم تا روضه‌ای برپا کرده باشیم...































حضرت رقیهاربعین
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید