سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت دوم خاطرات تبلیغ

زندگی طلبگی
زندگی طلبگی


2️⃣ قسمت دوم

مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شماره‌های ذخیره‌ شده‌ توی ذهنم شماره‌ی منزل دایی بزرگه‌ام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگه‌‌ی دایی‌ام توی تلفن پیچید.

شرشر عرق می‌ریختم و باشوخی‌های بی‌مزه دایی‌ تلاش می‌کردم بخندم." آخر سر هم با یک خداحافظی به قول دایی زدیم به چاک. من که تا چند لحظه پیش نمی‌توانستم لام‌تا‌کام حرف بزنم تا صدای زن‌دایی توی تلفن پیچید، نطقم باز شد.
گفتم:" زن‌دایی می‌خوام ترکی یاد بگیرم" احساس کردم زن‌دایی به‌جای دوتا گوش ۴تا گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا بفهمد بعد یک‌سال چرا تازه فیلم یاد هندستون کرده. 

من هم نه گذاشتم و نه برداشتم فوری گفتم:" آخه داریم می‌ریم سفر باید ترکی یاد بگیرم چه کسی از شما بهتر"

زن‌دایی با خنده گفت:" نکنه میخوای بفهمی مادرشوهرت پشت سرت چی می‌گه؟"
من هم دیدم فرصت خوبی‌ست که جواب را توی هوا بقاپم؛ با شیطنت و گفتم:" زن‌دایی کمکم کن بیا ببین چی میکشم از دست این خاندان شوهر" 

زن‌دایی هم منتظر این بود که من سفره‌ی دلم را برایش باز کنم و از گیس‌‌وگیس‌کشی با جاری و فامیل شوهر برایش بگویم که یکهو پِقی زدم زیر خنده. تا صدای خنده‌های ریزم‌را شنید برای چند لحظه احساس کردم از پشت گوشی چشماشو تنگ کرده و دارد با غیظ نگاهم می‌کند اما من زرنگ ‌تر از این حرف‌ها بودم.

خلاصه برای فردا ساعت ۱۱ ظهر قرار گذاشتم.

توی سرم هروله‌ای به‌پا بود‌. مدام داشتم به ۳۰ روز ماه رمضان فکر می‌کردم. این اولین‌باری بود که می‌خواستم به‌عنوان همسر روحانی به یک روستای کوچک بروم.
آن‌شب انقدر این‌پهلو و آن‌پهلو شدم که صدای جیرجیر تختم در آمد. آخه من فقط ۱۸ سالم بود و....

ادامه دارد... ?

ماه رمضانquot زن‌داییخاطرات تبلیغزندگی طلبگیزندگی طلبگی با طعم عسل
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید