ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ

قسمت ۱۲
قسمت ۱۲

1️⃣2️⃣ قسمت ۱۲ خاطرات تبلیغ
سر و صورتش گچی شده بود و شیشه‌ی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه می‌کردم.

چشمم که به پنجره‌ی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزو‌ی دوران کودکی‌ام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثل‌همه‌ی دخترها با عروسک‌هایم خاله بازی می‌کردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرنده‌ها به گلدان لب پنجره‌ام آب بدهم و قربان صدقه‌شان بروم.

توی خیالاتم پرواز می‌کردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همان‌طور که بقچه‌ی نان و پنیر را باز می‌کرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》
هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونه‌ی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 می‌خوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم.

توی راه سیدرضا را سوال‌پیچ ‌می‌کردم تا از تجربیاتش بگوید. سید به‌خاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربه‌‌ی بیشتری نسبت به من داشت.

همه‌ی حواسم به حرف‌های سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کم‌حرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغی‌مان بود و تاکید سید هم بیشتر بود.

دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچ‌پچ می‌کردند و ترکی جواب هم را می‌دادند. من هم تک‌وتنها یک‌گوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید.

چشم‌هایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوش‌شانس بود که رسیدیم جلوی در آبی‌ که به‌تازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحب‌خانه در را باز کند می‌دیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره می‌کند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست.

در که باز باشد یک خانم میان‌سال و صورت آفتاب‌خورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوه‌ای روشن و گیرایش خوش‌آمد گفت و به داخل تعارفم کرد.

چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم می‌‌پیچید.

خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمی‌دانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را می‌کشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یک‌نفر را می‌شناسم خوشحال شدم. صندلی‌ آورد و کنارم ایستاد.

توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهمیه‌ست دختر نقلی با‌جی‌ست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند.
برای اینکه نگرانی‌ام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》

دخترها کم‌کم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبه‌رویم نشسته بود که زیبایی‌اش تمرکزم را بهم می‌زد. چشمان سبز با روسری آبی‌‌ای که می‌توانست توجه هرکس را به‌خودش جلب کند. لب‌هایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالی‌بافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود.

دختر ریزه‌میزه‌ای که صورت آفتاب‌سوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》

دخترها از سمت راست شروع کردند یکی‌یکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》

بعد که انگار دخترها سوژه‌ی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوش‌هم ریز‌ریز حرف زدن. فهمیه وسط خنده‌‌ی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》

بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف.
برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابه‌لای صحبت‌ها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت:《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالی‌هارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》

دختر‌ها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم می‌بافتند و هم مرا سوال‌پیچ می‌کردند.
گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع به‌سمتش رفتم که یک‌دفعه دیدم...

ادامه دارد.

تجربه سفردوران کودکیزبان فارسیقسمت خاطراتدخترها
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید