سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت ۱۶ خاطرات تبلیغ

خاطرات تبلیغ
خاطرات تبلیغ


روز شانزدهم هستش که خاطراتم رو دارم می‌نویسم. نسب به ۱۰روز اول انرژیم کمتر شده و تمرکز کافی رو ندارم که بنویسم. دارما اما احساس می‌کنم خستگی باعث میشه حوصله نداشته باشم. از یکی دوقسمت دیگه باید گلچین کنم و برسم به ماه رمضون. از همگی ممنونم که همراهی کردید و وقت با ارزشتون رو گذاشتید و خوندید.

? قسمت ۱۶
وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اِلتفات پسر حسن‌عمو نشسته و دارد پول می‌شمارد. مَشن‌ننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》

سید جلوتر از من به سمت جواد و اِلتفات رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشن‌ننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفره‌ی نذری می‌اندازم تو مسجد》

جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با الفت دوست بوده و توی مدرسه با هم‌کلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح می‌داد فهمیدیم.

آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمی‌کنیا》

ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را به‌هم زدم. گوشت، سیب‌زمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچ‌وقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمی‌کردم. اولین‌بار بود که می‌دیدم توی آبگوشت لپه هم‌بریزند.

توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزی‌هارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست می‌کرد.
هنوز هم که هنوز است بعد سال‌ها مزه‌ی آن آبگوشت زیر زبانم‌است.

بعد از شستن ظرف‌ها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتاب‌هایش نشسته است و مشغول مطالعه‌ است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان درباره‌ی یک مبحث صحبت کند.

کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم.
وقتی رسیدم جلوی در خجالت می‌کشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم.

ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن نعنا‌ها بود. تا مرا دید قربان‌صدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست می‌کنم》

بوی نعنا همه‌ جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانه‌ی ننه مروارید که گوشه‌ی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند.
تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوان‌هارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》

آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابه‌لای همه‌ی آن قوتی‌هایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دسته‌ی قوری بسته شده بود. یاد خانه‌ی مادربزرگ خودم افتادم. همین‌طور شلوغ و پلوغ اما در آن‌همه شلوغی یک نظم خاصی حکم‌فرما بود.

با سینی چای برگشتم و شروع کردیم به گپ‌زدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف می‌زد. گاهی کم می‌آوردم وفقط سری تکان می‌دادم. لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم یه دختر که هم‌صحبت روزای پیریم می‌شد داشته باشم》 لبخند تلخی زدم.

توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهیمه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان‌، پیاز و سیب‌زمینی‌هایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》

این‌را که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همین‌طوری اومدم 》

کم‌کم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》
به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه...

ادامه دارد...
✍️مَه دخت

@Miss_Cappuccino


ننه مرواریدخاطرات تبلیغزندگی طلبگیآخونددوست دختر
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید