سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت ۲۲ خاطرات تبلیغ

2️⃣2️⃣ قسمت ۲۲ خاطرات تبلیغ

تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشه‌ی روسری‌ خودم را باد می‌زدم که یک‌دفعه‌ با صدای تقه‌‌ی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلی‌باجی را صدا می‌زد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم.

قبل ماه رمضان هرشب خانه‌ی یکی از همسایه‌ها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایه‌ها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود.

صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفره‌ی ساده‌ای پهن کردم.

در ماه رمضان نماز جماعت یک‌ساعت بعد افطار برگزار می‌شد.

سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.

دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای الله‌اکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگه‌ای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》

یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمی‌دونم یه پیرزن بود و یه پسر هم‌سن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》

تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》

عقب‌عقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام. تازه فهمیدم دلیل آن‌همه بی‌حالی‌ام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره.

یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمی‌دانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》

بعد قبل اینکه جوابم‌را بدهد جریان مسجد و حرف‌های نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان می‌گفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزاده‌عمه بنده خدا داره》

بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام می‌خندید و به من می‌گفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》

راست می‌گفت. نمی‌دانم چرا انقدر تحت تاثیرحرف‌های نقلی باجی قرار گرفته بودم. آن‌لحظه دوباره به بی‌تجربگی و سن کمم باختم.

آن شب با فکر و مشغله‌های ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگی‌‌هایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران می‌خواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:

ادامه دارد..


ماه رمضانمواد غذاییخاطرات تبلیغزندگی طلبگی
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید