سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت ۲۳ خاطرات تبلیغ

قسمت 23 خاطرات تبلیغ

وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران می‌خواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومین‌باری بود که کسی با زبان بی‌زبانی از روی قیافه‌ام می‌‌گفت باردار هستم.

اصلا فراموش کردم برای چه به خانه‌ی ننه مروارید آمده‌ام. اصلا به حرف‌های ننه گوش نمی‌دادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه‌ زدم بیرون.

دلم می‌خواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم.

تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشم‌خان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمومنین بود. بدون توجه به‌آن‌ها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه می‌کردم.

از سرفه‌ی‌ زیاد همان‌جا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوال‌پرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسه‌ی خونه؟ ؟》

بعد برای اینکه من معذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان الفت با سبزی خوردن‌ها میاد باید تا شب بشوریمشون》

تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهره‌ام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبه‌های ماست را گوشه‌ی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره التفات که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانم‌ها هم گفتن میان برای کمک》

با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت می‌رفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغام‌پَسغام می‌فرستادم تا دل بکنی》

سکوت کرده بودم و الکی با دبه‌ی ماست و پارچ‌های پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر می‌رفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشم‌هایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》

دستش را گذاشت زیرچانه‌ام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریش‌هایش وَر می‌رفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم می‌پرد‌.

به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانم‌های روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》

گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانم‌منتظر شماییم بی‌زحمت پارچ و دبه‌هارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلی‌ی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون.

سید پشت‌بندم از اتاق بیرون آمد و گفت:

ادامه دارد...




افطاری
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید