ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت ۲۸ خاطرات تبلیغ

زندگی طلبگی
زندگی طلبگی


قسمت ۲۸ خاطرات تبلیغ

تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهره‌خانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهره‌خانم‌خداحافظی کرد.

هرچقدر می‌خواستم خوش‌بین باشم وقتی که چشمم به پشتی می‌خورد ناخواسته فکرم هزارجا می‌رفت.
دیدم اگر توی اتاق بمانم فایده‌ای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانه‌ام با ننه مروارید راهی خانه‌اش شدم.

وارد کوچه که شدم بوی فطیر
مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانه‌ی خاور‌خاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. به‌خصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود.

تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسن‌اقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام‌ کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشه‌ی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون می‌پزه》

با خجالت وارد خانه شدم. حسن‌آقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمی‌دانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید.

در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود.

سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمی‌خواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》
چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخم‌مرغی نبود. یکبار هم تخم‌مرغ نشکسته بود.‌

اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرس‌وجو می‌کردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون می‌دانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننه‌مروارید فقط تنهایی‌اش بود.

دوتا فطیر گذاشتم توی سفره‌ی پارچه‌ای ننه‌مروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》
ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》

بعد انقدر خندیدیم که جفت‌مان پخش زمین شدیم.  وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چه‌کار می‌کنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا می‌خندم》 خنده‌اش را با گوشه‌ی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن.

دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفره‌ی سفره‌ی افطار را می‌چیدم که دل و رودم بهم خورد و اولین‌نشانه‌ی بارداری‌ام نمایان شد.

دلم برای آن‌همه ساعتی که روزه‌ام را نگه‌داشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانه‌ای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانه‌ی تحکم انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》

نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》

  انقدر دم گوشم مسخره‌بازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانه‌ی تسلیم  بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》

آن‌شب مراسم احیا به‌بهترین شکل برگزار شد. همه‌چیز ساده و خودمانی بود. به‌حال مردم روستا غبطه می‌خوردم. هرگوشه‌ی مسجد را که چشم می‌چرخاندی  خدا را را احساس می‌کردی...

ادامه دارد...

ماه رمضانتخم مرغخاطرات تبلیغخاطرات طلبگیهمسر طلبه
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید