سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

لبخند مشترک

۹سال پیش وقتی برای اولین‌بار مادر شدم و دخترک فسقلی‌ام را توی بغلم گذاشتند، تازه فهمیدم مادر شدن چقدر مسئولیت دارد. از همان لحظه اول دلت می‌خواهد فرزندت بهترین‌هارا داشته باشد و به بهترین‌ها برسد.

همیشه در وجود فرزندت دنبال خودت می‌گردی. به چهره‌اش که نگاه می‌کنی دوست داری یک شباهتی پیدا کنی و با همان شباهت، ساعت‌ها خوش باشی.

آن‌سال‌ها همیشه دوست داشتم یک‌نفر بگوید که دخترت چقدر شبیه توست. اما هرچقدر که زمان گذشت دیگر شکل و قیافه فرزندم و شباهتش به من و یا بالعکسش برایم مهم نبود. فقط دوست داشتم او به آن چیزی که می‌خواهد برسد. تلاش کند و من از تلاش کردن او لذت ببرم. او قد بکشد و من موفقیت‌هایش را ببینم. حتی اگر برای لحظاتی باشد.

یک‌سال پیش وقتی برای سخنرانی و مداحی به مجلسی دعوت شده بودم، آخر مجلس میزبان به مادرم گفت:" خداروشکر کن که دختری داری که روضه‌ میخونه" آن لحظه دوست داشتم لبخند مادرم را قاب بگیرم و بزنم به دیوار و هروقت که بی‌انگیزه شدم به آن نگاه کنم.

وقتی ۹سالم بودم، برای اولین‌بار در رشته‌ی حفظ  قران مدرسه مقام اول استان را کسب کردم. آنجا اولین‌بار بود که خوشحالی مادرم را دیدم. وقتی لوح تقدیر می‌گرفتم روزشماری می‌کردم تا پدرم از ماموریت بیاید و آن را به او نشان بدهم و او مرا احسنت باران کند. دوست داشتم پدر و مادرم را با موفقیت‌هایم خوشحال کنم. دوست داشتم باعث خوشحالی و غبطه‌خوردن آن‌ها باشم.

حالا این‌روزها حس و حال عجیب‌تری دارم. چندهفته پیش وقتی که ساعت از ۱۲شب گذشته بود یک پیام‌ از خواهرم دریافت کردم. با خوشحالی نوشته بود، دبیری قبول شده است. آن لحظه از خوشحالی بغض کردم و  بالا پایین پریدم. طوری خوشحال بودم که انگار من دبیر شده‌ام.

حالا او دبیر شده و صبح‌ها وقتی که به سرکلاس می‌رود، من توی خانه به این فکر می‌کنم‌ که او حالا توی مدرسه مشغول انجام چه کاری است؟ وقتی ساعت از ۱۲‌ونیم می‌گذرد، منتظر پیامش می‌مانم تا از حال و هوای مدرسه بگوید.

وقتی ابتدایی بودم، خواهرم همیشه توی حل مساله‌های ریاضی کمکم می‌کرد. از همه‌ی ما هم خوش‌خط‌تر بود.

راهنمایی که رفتم معلم عربی وقتی فامیلی‌ام را از توی دفتر خواند، خواهرم را شناخت. از او و درس خواندنش تعریف کرد و من پیش هم‌کلاسی‌هایم پُزش را می‌دادم.

بزرگ شدیم و باهم به حوزه رفتیم. او سال بالایی بود و من سال اولی.  آنجا هم خواهرم مثل کوه پشتم‌بود. نمی‌گذاشت اب توی دلم تکان بخورد.

او از ابتدا همیشه معلم من بود، چه در درس و چه در زندگی.

این روزها که خواهرم، دلیل خوشحالی پدرم و مادرم است، من خوشحال‌ترم. چون دوست دارم آن‌ها فقط خوشحال باشند. چه من مسببش باشم چه خواهرم...

مهم احساس رضایت و لبخند آن‌هاست... آن‌ها که راضی‌ باشند انگار خدا از ما راضی است.

دوست داشتم این نوشته‌ام را به خواهرم تقدیم کنم و در نهایت به او بگویم:" خداروشکر که بعد از این همه تلاش و سختی به نتیجه‌ی زحماتت رسیدی.

دبیرشدنت مبارک عزیزم😍✨️❤️"


پ ن: 😂من که به جایی نرسیدم خداروشکر حداقل خواهرم سربلندمون کرد والا😂 دعا کنید منم‌یه کار خوب پیدا کنم😂 شاید دوباره مورد رضایت قرار بگیرم😃

گلی که برا خواهرم‌گرفتم قشنگه؟ عاشق افتاب گردونه


احساس رضایتخواهرانهگل آفتاب گردونمعلمیدبیر
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید