? ادامه قسمت پنجم
اصلا حواسم به حرفهایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیرهخیره نگاه میکردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:" مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر" با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آنطرفتر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن.
هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصابهدست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم.
بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسمالله بهطرفش رفتم و گفتم:" ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم" نوک بینی گوشتیاش را با دستان حناییاش خاراند و گفت:" حالِد خوبِس؟" لبخند مصنوعیای تحویل پیرزن دادم و گفتم:" ممنون" بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:" ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس" لبم کش آمد و گفتم:" خواهش میکنم." دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد میزد. نزدیکش شدم و گفتم:" بریم" نگاه معناداری کرد و گفت:" حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودتهها بعدش نگی نگفتم"
شانهبهشانهاش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخ کردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمشها رضایتش را جلب کنم.
دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه میکردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چالهچولههای جاده میفتاد و مارا از سکون در میآورد.
دمدمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یکدفعه...
ادامه دارد... ☺️
✍️ به قلم خودم