ساعت از ۱۲ونیم شب گذشته بود. صندوق را بستم و کلید را تحویل سوپروایزر دادم. خداخدامیکردم احیا تمام نشود. سرویس که آمد سوار شدم و برخلاف شبهای دیگر میدان سپاه پیاده شدم. سیل جمعیتی که برای مراسم احیا آمده بودند از دور نمایان بود.
نایلونی روی زمین انداختم و بین همهی خانوادهها نشستم. اصلا احیای اینجارا برای این دوست داشتم که همگی با خانواده مینشستند و دعای جوشنکبیر میخواندند و قرآن به سر میگرفتند.
به هرطرف که چشم میچرخاندم بچهای را میدیدم. سرم را پایین انداختم، اما مگر سروصدایشان از گوشم بیرون میرفت؟ از وقتی که نشسته بودم صورتشان مدام جلوی چشمم بود. ۲۵سالم بود اما آن شب احساس کردم پیرزن ۶۰سالهای هستم که از عالم و آدم دور است.
هوا خنک بود و نسیمی چادرم را بهپرواز درآورده بود. نوک انگشتان و نوک بینیام از سرما یخ زده بود. از همان لحظه که نشسته بودم اشکهایم بیاختیار روی گونههایم سر میخورد و پوست صورتم میسوخت. آن شب از عمق جانم گریه کردم.
سرم را پایین انداخته بودم و برای خودم نجوا میکردم. یکوقت دیدم که وسط نجواهایم دارم با خدا درددل میکنم...
《خدایا دلم براش تنگ شده میشه فقط یکبار دیگه ببینمش؟؟ خدایا نمیذارن ببینمشون.دلم تنگه جزتو کسی رو ندارم خدا》
سرم را بالا آوردم. چشمانم از گریهی زیاد تار میدید. اما صورتش که هیچوقت از یادم بیرون نمیرفت. خودش بود خود خود مظلومش. موهای پریشانش روی شانههایش ریخته بود و لخلخ کفشهایش که روی زمین کشیده میشد، هنوز توی گوشم است...
باورم نمیشد که خدا دعایم را برآورده کرده است. از کنارم رد شد اما مرا ندید. میخواستم داد بزنم که من اینجام... چرا مرا ندیدی؟؟؟ خیلی سخت بود که مثل غریبهها از کنارم رد شد...
مثل کسانی که دنبال عزیزشان هستند اطرافم را نگاه میکردم که یک لحظه هم این صحنه را از دست ندهم.
حیف که نمیشد به سمتش بروم. او دور میشد و جان مرا باخودش میبرد.
سرم را برگردانده بودم و تا زمانی که به در خروجی برسد نگاهش میکردم و مثل دیوانهها گریه میکردم و باخودم حرف میزدم.
دلم برای بیکسیاش سوخت.
برای حال زارش های های گریه کردم. برای اینکه کسی نیست تا دستانش را بگیرد قلبم را از جایش میکَند. آه کشیدم... آهی که داغ سینهام را شعلهتر کرد...
حالا سرش روی پاهایم است و کنارش دعای جوشن کبیر را خواندم و قرآن به سر گرفتم.
شب ۱۹ ماه رمضان ۱۴۰۲
۲۱ فروردین ۱۴۰۲