سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من خانم کاپوچینو هستم

خاطرات تبلیغ
خاطرات تبلیغ


6️⃣2️⃣

قسمت ۲۶ #خاطرات_تبلیغ

به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسری‌ام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همه‌ی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.

نیمه‌های شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.

تا چشم‌هایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشه‌کنار اتاق روی نوک پاهایش رد می‌شد. اما پایش به گوشه‌ی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.

داشتم چشمانم را می‌مالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره‌ شده است. پرسیدم:《 کله‌ی صبحی داری چی میخونی؟》

برگشت و نگاهم کرد. اما به‌جای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.

کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخن‌هایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.

سید سریع جاروخاک‌انداز را برداشت و همه‌ی ناخن‌هارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک می‌شد؟

صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.

او می‌خواند و چشمان‌من گرم می‌شد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه می‌کردم  که یکدفعه با صدای خانم‌خانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشه‌ها》

اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو‌ توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همه‌ی حرف‌هایی را که می‌خواستم بزنم پاک کردم.

سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه‌ نگرانی از چهره‌اش دور می‌شد. دلم دیگر شور نمی‌زد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》

همان‌طور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاج‌آقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هوا زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا به‌خیر کنه》

رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمی‌زد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》

تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. می‌دانستم خانم‌های آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمه‌ی جواد از یک پارچه‌فروشی یک پارچه‌ی چادری با گل‌های درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه‌ خوبش کادوپیچش کرد.

ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیه‌ی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکله‌اش پیدا شد. خوش‌حالی از سرو رویش می‌بارید.

حالا باید زودتر از همه به عمه‌ی جواد خبر می‌دادم. دوباره به‌خاطر وجود عمه همه‌ی ناراحتی ‌هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم...

ادامه دارد...

پ ن: مشهد مقدس حرم علی بن موسی الرضا به یاد دوستان ویرگولی هستم.






















خواب پریدمآزمایش آمادهجواب آزمایشخاطرات تبلیغزندگی طلبگی
مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید