صدای نقی معمولی فضای خانه را پر کرده است. توی آشپزخانه ایستادهام و یک چشمم به چوچانگ و یک چشمم به رَنده است. مدرسه دخترم فردا جشنواره غذا دارند و باید کوکو ببرند. از همان ظهر که از مدرسه آمد لیست خواستههایش را ردیف کرد و دستور داد. من هم میخندیدم و سر به سرش میگذاشتم.
بهنظرم سیبزمینی رنده کردن از پیاز رنده کردن سختتر است، اولی را که رنده میکنی برای دومی نفس کم میاری و دستت خسته میشود. تا میآیم لب باز کنم و غر بزنم، یاد تبلیغ شبکه آیفیلم میافتم. خرد کن همه کاره. یک لحظه خندهام میگیرد، حاضرم ۱۰۰تا سیب زمینی رنده کنم، اما وسایل خرد کن را جدا نکنم و نشویم.
یکی از بلاگرهای تازه عروس، از جارو دستی جهازش تا فیها خالدونش را جلوی دوربین باز میکند، غذاهای جورواجور میپزد و زندگیاش را بهنمایش میگذارد. گاهی تعجب میکنم که چرا باید یکنفر تا ۴ صبح بیدار بماند و مرغ بریان شکمپر درست کند.
باسَلیقگی، به تزئین سالاد، کیکپختن و دسر پختن نیست. زنی با سلیقه است که با اقلام ساده بهترین غذا را سر سفره جلوی خانوادهاش بگذارد. و اِلا یک آدم معمولی هم می تواند با فلفل دلمهی رنگوارنگ و هزارتا ادویه و چاشنی بهترین غذاهارا بپزد.
۲روز تا ماه رمضان مانده و کانالها پرشده از لیست غذاهای پیشنهادی به خانمها، مخصوص افطار و سحری.
دلم میخواهد آن کسی که این لیست را تهیه کرده و آنهایی که آن را پخش کردند، پیدا کنم و با غیظ نگاهشان کنم و بگویم:" ای کارد بخوره تو شکمتون"
من آشپزی را در ۱۳ سالگی از مادرم یاد گرفتم. عازم کربلا بودند و من باید در نبودشان غذا درست میکردم. یک هفته قبل از سفر، کنار دستش میایستادم و برنج پختن را یاد میگرفتم. مادرم بهترین غذاهارا میپزد. راز خوشمزه بودن غذاهایش این است که هیچوقت سخت نمیگیرد.
مادربزرگ همسرم همیشه عقیده دارد که باید هرغذایی را که میپزیم، اول قشنگ سرخش کنیم بعد بپزیم، اما من اصلا به این مورد اعتقاد ندارم. من کتلت، قرمهسبزی و آبگوشتهای مادرم را به هیچکجا ترجیح نمیدهم، حتی رستوران ارکیده.
غذاهایش مزهی زندگی میدهد. از مادرم یاد گرفتم که غذا را با اعتماد به نفس بپزم و به مواد اولیه دل نبندم.
یک قاشق سیب زمینی برمیدارم و کف دستم میگذارم و شکلش میدهم. کوکوهارا توی ماهیتابه ردیف میکنم و صدای جیلیز و ویلیزش بهجای صدای نقی معمولی توی خانه پر میشود. تا کوکو سرخ شود خیارشور و گوجه را خرد میکنم. تعریف از خود نباشد، من بهترین ساندویچهای دنیارا درست میکنم و بهترین لقمههارا میپیچم. یکی از آرزوهایم این است که یک وانت بگیرم و پشتش را یخچال بگذارم و جیگر پیچ درست کنم.
کوکوهارا برمیگردانم و نان لواش را به تکههای نامساوی تقسیم میکنم. از بچگی از اینکه همه چیز مساوی و برابر باشد بدم میآمد. همیشه دوست داشتم تافتهی جدا بافته باشم. هروقت همه سمت یک موضوعی رفتند، من برخلاف آنها رفتم. آدم باید تجربههای جدید کسب کند و خودش روی پای خودش بایستد، حتی اگر شکست بخورد.
وقت آن رسیده که کوکوهارا بردارم و روی دستمال بگذارم تا روغن اضافیاش جدا شود.
روی نان یک ردیف خیارشور و گوجه میچینم. دوتا کوکو را تکهتکه میکنم و وسط نان میگذارم. به قول خانم مدیر که همیشه میگوید:" برای بچههاتون لقمهی بزرگ نگیرید، اینا مثل مادربزرگها دندون ندارن نمیتونن لقمه به اون بزرگی رو گاز بزنن"
دوتا لقمه را که تحویل دخترم دادم، تازه یاد چایم افتادم که نیم ساعت پیش برای خودم ریخته بودم تا خستگیام در برود. عیب ندارد. چای سرد شود هم مهم نیست، دوباره یکی دیگر دم میکنی و لذتش را میبری، اما اگر زندگیات سرد شود، روح و روانت سرد شود، هزارتا لوازم خانه هم برای خودت داشته باشی نمیتوانی گرمش کنی. به قول شاعر که میگوید:
" حال دلت که خوب باشه
همهی دنیا قشنگ میشه"