قسمت 13 خاطرات تبلیغ واقعی
سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم میکند. با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه مروارید حالش بد شده باید بریم خونش تو فقط میتونی کمکش کنی. 》
از اینکه به منِ یک الف بچه نیاز داشتند تعجب کردم. اما آنلحظه اصلا حواسم به تخممرغهایی که نقلی باجی با خودش آورده بود نبود.
توی ذهنم سوالات زیادی ردیف شده بود. اصلاً این ننه مروارید چرا باید به من احتیاج داشته باشد؟
همانلحظه انگار که نقلی باجی ذهنم را خوانده باشد با احساس ناراحتی و همدردی گفت:《 خداخیرت بده که اومدی. ننه مروارید خیلی مریضه برای همین هر وقت یک دفعه حالش بد بشه یکی رو میاریم که تخم مرغ براش بشکنه هر وقت که تخم مرغ براش شکوندیم حالش خوب شده. حالا که دیدم شما اینجایید و سید هستید گفتم شما تخم مرغ بکشنید.》
این را که گفت برای چند لحظه سرجایم میخکوب ایستادم. دلم میخواست سید پیشم بود.
حالا من مانده بودم و دنیای تخممرغهای معجزهگر. بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم. عجیبتر از این دیگر نمیدانستم با چه رسمورسومهایی روبهرو هستم.
نقلی باجی وقتی برگشت و دید من پشت سرش نیستم. از دور صدا زد وگف:《 سید خانوم چرا وایسادی زود باش الان مروارید میمیره.》
کفشهایم به زمین چسبیده بود و وزنم دوبرابر شده بود. اصلا دوست نداشتم وارد این جریانها بشوم.
خواستم بگویم نمیآیم که زبان نچرخید. مثل همیشه که نمیتوانستم رک و راست نه بیاورم سرم را تکان دادم و گفتم:《 الان میام》
این را که گفتم سیل پشیمانی و غلطکردم به صورتم شلاق زد. اما دیگر دیر شده بود. ما جلوی یک در سبز ایستاده بودیم.
نقلیباجی طنابی را که از سوراخ سمت راست در رد شده بود کشید و در خودبهخود باز شد.
یاللهکنان وارد شدیم. تا چشم کار میکرد توی حیاط گلهای خشک شده و گیاهان مختلف روی زمین پخش شده بود و یک تور هم رویش پهن بود.
کفشم را کنار دمپاییهای پلاستیکی قرمز نقلیباجی در آوردم و وارد خانه شدیم.
نقلیباجی زودتر از من کنار ننه مروارید که زیر پتو خزیده بود نشست و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:《 سید خانم بیا اینجا》 نزدیک شدم و سمت راست ننه مروارید نشستم.
تا چشمانش را باز کرد و من را دید کمی خیره نگاهم کرد و یکدفعه مثل فنر توی جایش نشست و بغلم کرد. از حرکت ناگهانی ننه مروارید نمیدانستم چه کاری بایدانجام بدهم. یکدفعه خودش را انداخت روی دستانم و شروع کرد به بوسیدن.
شرشر عرق میریختم و پلک سمت راستم میپرید. با هربوسهایکه او میزد رنگ من بیشتر میپرید.
سرش را گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:《 ننه مروارید چرا خجالتم میدید؟》 خندهی بیجانی زد و گفت:《 خواب دیده بودم یه خانم با یک روسری سبز وصورتی نورانی به دیدنم. وقتی شما وارد شدی یاد خوابم افتادم》
ننه مروارید حرف میزد و سر من بیشتر به زیر خم میشد. یکلحظه خودم را لعنت کردم که چرا روسری سبز پوشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم:《 ان شاءالله خیره ننه جان》
بعد همانطور که دوباره اورا زیر پتو خواباندم گفتم:《 نقلی باجی گفت حالتون بده اومدم سر بزنم بهتون》 ننه مروارید لبخند پراز مهری زد و گفت:《 اون موقع حالم بد بود اما الان وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد》
در جواب حرفش لبخندی زدم و گفتم:《 شکر خدا پس امروز این همه تخم مرغ هدر نمیره》 این را که گفتم نقلی باجی خندید و گفت:《 آی راست گفتی سید خانم این ننه مروارید روزی 4تا تخم مرغ نشکنه راضی نمیشه》
از سرحالی ننه مروارید استفاده کردم و گفتم:《 ننه جان نیاز نیست هرروز این همه تخم مرغ بشکنی. هروقت حالت بد شد 4قل رو بخون. اصلا تا وقتی من هستم هرروز میام پیشت یه سر میزنم و برات قرآن میخونم 》
نگاهش پر شد از تشکر و اشتیاق. لبخند که زد تازه فهمیدم به جز دندان جلویش همهی دندانهایش ریخته است.
خوشحال بودم چوم تازمانی که ما روستا بودیم حداقل بحث تخم مرغ شکستن منتفی شده بود.
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:
ادامه دارد...
#به_قلم_خودم
#خاطرات_تبلیغ
#روایت_زن_مسلمان