روز اول کارم در یک دفتر املاک بود. از صبح ساعت ۱۰ تا ۷ شب باید پشت کامپیوترهای قدیمی با کیبورد های برجستهی بزرگ مینشستیم و اطلاعات موجر و مستاجر را وارد میکردیم. بعد از وارد کردن اطلاعات اگر املاکها تاییدیه میدادند پیشکد را تبدیل به کد رهیگیری میکردیم.
۴تا دختر بودیم توی یک دفتر ۸۰متری با یک مدیر که خانمی ۳۰ ساله بود. یک اکیپ دختر با سلیقه و ظاهر متفاوت.
روز اول که صدای اذان از مسجد نزدیک دفتر بلند شد، کارم را تعطیل کردم و وضو گرفتم.
سجاده را کنار میزم پهن کردم و تا خواستم قامت ببندم، مدیر دفتر که دختری امروزی بود، از چهارچوب در اتاق سرش را بیرون آورد و رو به من گفت:《چرا با چادر مشکی نماز میخونی؟؟ چادر نماز من زیر میز هستش با اون نماز بخون.》
بعد موهای لخت و پریشانش را پشت گوشش زد و خطاب به بقیه دخترا گفت:《 آخجون الان که میراحمدی تو دفتره دیگه نمازم قضا نمیشه》
از آن روز به بعد هروقت که میخواستم نماز بخوانم خانم یاوری هم وضو میگرفت.