ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوممی‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

وقتی نشد، شد

از این به بعد دیگه من رو هم دارید تو عکسا😄
از این به بعد دیگه من رو هم دارید تو عکسا😄


یه آرزو ته دلم ریشه دَوونده بود، یه سفر دسته‌جمعی به مشهد، با پدر و مادرم. یه زیارت خانوادگی، یه سفره متبرک، یه خاطره‌ای که تا ابد تو ذهنمون بمونه. اما... فکر می‌کردم این آرزو، یه خیالِ دست‌نیافتنیه.

چند ماه پیش، وقتی مامان از مشهد برگشت، گفت: "ان‌شاءالله دفعه بعد با شما می‌ریم." لبخند زدم، ولی ته دلم یه حسرت بود. با خودم گفتم: "مگه میشه؟ با این همه گرفتاری و مشغله..."

اما خدا خواست. یه تصمیم یهویی، یه اتفاق غیرمنتظره، و ما راهی مشهد شدیم. انگار دستی از غیب اومد و همه چیز رو جور کرد. یه نیرویی داشت هُلمون می‌داد، به سمت یه مقصد روشن.

چهار سال از آخرین فیش مهمان‌سرا گذشته بود. شانسی نداشتم، ولی دلم رو به امام رضا (ع) گره زدم: "آقا، این همه سال پدر و مادرم مشهد اومدن، یه غذای متبرک نصیبشون نشده. یه کاری کنین این بار بشه. منو شرمنده نکنین."

رسیدم هتل ولایت. با یه دلشوره عجیب، رفتم سراغ پذیرش. ثبت‌نام کردم، نشد! استرس تموم وجودم رو گرفت. نکنه این فرصت رو از دست بدیم؟ بعد از کلی معطلی، کلی دعا، بالاخره چهار تا فیش جور شد!

فیش‌ها رو با یه ذوق وصف‌نشدنی به پدر و مادرم نشون دادم. برق شادی تو چشماشون، برام یه دنیا ارزش داشت. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.


با بچه‌ها شش نفر بودیم، ولی همون چهار تا فیش هم برام کافی بود. می‌خواستم همه با هم وارد مهمان‌سرا بشیم. نمی‌تونستم تصور کنم پدر و مادرم جدا از ما غذا بخورن.

نگاهی به گنبد طلایی انداختم و با تمام وجود از امام رضا (ع) خواستم: "آقا، یه راهی نشون بدین. یه جوری بشه که همه با هم بتونیم بیایم سر سفره‌تون."

بعد از نماز ظهر با دلی پر از امید و استرس، راه افتادیم سمت مهمان‌سرا. وقتی به در ورودی رسیدیم، قلبم تندتر می‌زد. خادم مهربون، وقتی فهمید بچه همراهمونه، قبول کرد و شش نفری وارد شدیم. یه معجزه! فیش رو با ذوق تو هوا تکون می‌دادم. حس می‌کردم بعد از سال‌ها، بالاخره یه کار درست انجام دادم.


غذای اون روز قرمه‌سبزی بود. با احترام گذاشتم جلوی پدر و مادرم. اولش می‌خواستن با هم شریک بشن، اما نذاشتم. این لحظه، فقط مال خودشون بود.

هزار تا عکس گرفتم و برای خواهر و برادرهام فرستادم. لبخند رضایت روی چهره پدر و مادرم رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. وقتی با چشمانی پر از اشک گفتن "بالاخره ما هم از غذای متبرک امام رضا (ع) خوردیم..." فهمیدم که چقدر این لحظه براشون باارزشه.

سر سفره امام رضا (ع) بودن، یه لذت وصف‌نشدنی داره. یه حس نزدیکی به خدا، یه آرامش عمیق... انگار همه‌چیز سر جای خودش بود. بهترین خاطره سفرم همین بود.‌برای همین دوست داشتم‌از این‌ قسمت بنویسم.


تولد جناب همسر رو هم‌اینجا گرفتیم.
تولد جناب همسر رو هم‌اینجا گرفتیم.


اما این سفر، یه روی دیگه هم داشت.

تولد همسرم نزدیک بود. می‌خواستم یه سورپرایز براش داشته باشم. تو یه شهر غریب، کار سختی بود. بعد از کلی گشتن تو اینستاگرام، یه کافه پیدا کردم.

با هزار زحمت، تلفنی رزرو کردم و قرار شد به بهونه شام خوردن، بریم اونجا.

شب ساعت ۹و ۵دقیقه رسیدیم کافه. سورپرایزش کردیم شام خوردیم‌ و برگشتیم هتل. به معنای واقعی سورپرایز شد.

خلاصه شاید این سفر، یه جور امتحان بود. یه امتحان برای قدردانی از داشته‌ها. برای دیدن زیبایی‌ها، حتی تو دل سختی‌ها.

این سفر بهم یاد داد که آرزوها، همیشه یه روی دیگه هم دارن. یه روی پنهان، که شاید اونقدرها هم قشنگ نباشه. ولی اگه بتونی تو دلِ سیاهی، یه نقطه روشن پیدا کنی، اونوقته که برنده شدی. این سفر یه بار دیگه بهم ثابت کرد که لبخند رضایت پدر و مادر، با هیچ چیز تو دنیا قابل مقایسه نیست. و من، تو این سفر، یه بار دیگه، این لبخند رو دیدم. لبخندی از جنسِ امید، از جنسِ رضایت، از جنسِ عشق.

خواجه اباصلت
خواجه اباصلت
خواجه مراد
خواجه مراد
شهید
شهید


توی این سفر به مزار شهدای بهشت رضا هم‌ رفتیم. انگار هرجا میرم شهیدا صدام‌ میزنن. رفتیم‌کنار مزار شهید برونسی. خیلی مزارش غریبانه بود.

به ارامگاه خواجه اباصلت و خواجه مراد و شیخ کافی هم سرزدیم.

برای همه‌تون دعا کردم. امیدوارم شما هم، تو زندگی‌تون، همیشه یه دلیلی برای لبخند زدن داشته باشید. یه پنجره رو به رضا، یه امیدِ روشن و یه آرزوی دست‌یافتنی.




پدر مادرامام رضاسفر
۲۴
۲۲
سید خانوم
سید خانوم
می‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید