سال اول طلبگی همهچیز برایم جالب بود. بهخصوص جلسات فرهنگی روزهای دوشنبه که یکی از اساتید اخلاق برایمان سخنرانی میکرد. اول کلاس با پرسش تجزیه ترکیب شروع و اخر جلسه با چند خط روضه تمام میشد.
گاهی که ولادتی پیش رو داشتیم تئاتر هم اجرا میکردیم.
سرپرستی گروه تئاتر با من بود. بهخاطر تجربهای که در زمان نوجوانی کسب کرده بودم به راحتی میتوانستم از پس سالبالاییها بر بیایم.
در آن ۵سالی که طلبه حوزه علمیه بودم حداقل ۲۰ تئاتر مذهبی و مناسبتی اجرا کردیم.
آخرین تئاتری را که روی صحنه بردم عید غدیر سال ۹۶ بود. مراسم عمومی بود و تعداد زیادی از خانمها در جشن حضور داشتند.
آن سال اوجکارم بود و پیشنهادهای کاری خوبی داشتم که در آن زمان که همیشه آرزویش را داشتم. اما پسرم را ۲ماهه باردار بودم و شرایط جسمی اجازه نمیداد که دیگر تئاتری روی صحنه ببرم.
گذشت تا اینکه پسرم یکساله شد. درسهارا کمکم پاس میکردم. دوباره به سمت تئاتر کشیده شدم. اینبار به پیشنهاد یکی از دوستان با دختران راهنمایی و دبیرستانی شروع به فعالیت کردم.
برای دختران نوجوان جالب بود که یک دختر ۲۲ ساله با دوتا بچهی قد و نیمقد از آن طرف شهر بلند شود و بهخاطر آنها این همه مسیر را روزانه برود و برگردد.
روز اولی که مرا دیدند، تعجب از چشمانشان میبارید. خودم را معرفی کردم و تا شنیدند طلبه هستم جا خوردند.
از سوالهایشان فهمیدم که توقع داشتند که طلبه فقط باید نماز و قرآن بخواند. کمکم گاردی که نسبت به من گرفته بودند کم شد و شروع کردند به گفتن و خندیدن. حتی دیگر سوالهایی از حوزه و درس طلبگی هم میپرسیدند. برایشان جالب بود که یک طلبه تئاتر هم کار میکند.
سالها از آن روزها میگذرد. امروز بعد از مدتها دوباره مسیرم به آنجا افتاد. یکی از همان دخترها را اتفاقی توی خیابان دیدم. پرید جلوی پایم و با شوق و ذوق بغلم کرد و گفت:《 خانممیراحمدی توروخدا دوباره بیاین باهامون تئاتر کار کنید》
پ ن: یعنی میشی ۲۷ سالگی به ارزو بزرگم برسم؟؟؟
باید بشه...
باید تلاش کنم..
دعا کنید