پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و روی مبل خردلی گوشهی سالن، همانطور به عکسش خیره شده بودم. صدای هلابیکم زوار از تلویزیون به گوشممیرسید.
چشمانم را منقبض کرده بودم تا قطرهی اشکی که به سختی گوشهی چشمم نگه داشتم سر نخورد. اما زور دلتنگی بیشتر از من بود و سیل دلتنگی روی گونههایم جاری شد...
انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. بدنم کرخت شده بود و غم دوری مدام دلتنگی را به رخممیکشید.
صاف سرجایمنشستم. به عکسش نگاه کردم و طلبکارانه دستم را در هوا چرخاندم و گفتم:" شما هم خیلی وقته مارو تحویل نمیگیرید، دلمون تنگ شده، کربلا که نرفتیم حداقل شما کربلاییها ما رو دعوت کنید"
یک هفته بعد روز اربعین کنار مزارش نشسته بودم...