داشتم روضه میخواندم که چشمم به دفتر نقاشی دخترم افتاد...
من از تنهایی حضرت رقیه میگفتم و او روضه را به تصویر میکشید...
پ ن مینویسم تا ویرگول پستم رو به خاطر حجم کم کاراکتر معلق نکنه.
گاهی مثل چندروز پیش دلم خیلی برای روضه خوندن تنگ میشه... دیشب یکی از همسایههای مادرم تماس گرفت و برای امروز که روز آخر محرم بود دعوتم کرد تا توی خونش روضه بخونم...
کاش این محرم اخرین محرم زندگیمون نباشه...
دلم برا محرم تنگ میشه...