
گفتند ورود اتباع ممنوع.
یک جمله، اما انگار کسی با دست خودش خاکستر روی آتش دل هیئتها پاشید.
همین امسال بود که تابلوی دمِ در را دیدم؛ انگشتم لرزید، دلم شکست.
یادم آمد، استادم همیشه میگفت:
«محرم که میرسد، صاحبعزا "مادر" است،
و فاطمیه که میرسد، صاحبعزا "پسر".»
کاش کسی بفهمد—مادر، اصلاً دل ندارد مهمانِ دردمند پسرش را پشتِ در بگذارد.
یک عمر گفتهاند: زهرا دم در ایستاده،
مهمانان را خوشآمد میگوید...
حال ما کی شدیم که میان او و اشکِ داغدار مهمانان فاصله بیندازیم؟
یاد آن روزها میافتم؛
دومِ راهنمایی بودم، که شروع کردم به مداحی. اولینجایی که خواندم توی کلاس بود.
در کلاس، یکی از بچهها افغانستانی و اهل سنت بود...
هروقت نوحه میخواندم،
او از ته دل، به سینه میکوبید و اشک میریخت. به حضرت ابالفضل ارادت ویژهای داشت.
آن روزها
نه کسی برای ملیت خط میکشید
نه کسی برای مذهب دیوار میکشید.
میدانم، مثل هر سرزمینی، در میان افغانها هم خوب هست، هم بد.
هیچ ملتی یک دست نیست.
اما ما که قرار نبود به گناه چند نفر، دل همه را بشکنیم…
هرکس که دلش با حسین باشد،
جایش همینجاست؛
این را صاحب عزا بهتر از همه میداند.
حسین!
مگر مال همه نبود؟
مگر نگفتی حتی گنهکاران را دعوت کن؟
کجا شد آن سفره بیمرز...
که یک گوشهاش حالا خاکستری شده از تابلوهای ممنوعیت؟
حالا بعضی شبها،
بیآنکه کسی بفهمد،
گریهام میگیرد؛
که مبادا یک نفر همین حوالی،
با بغض و آرزوی شنیدن یک روضه،
پشت در بماند.
کاش
یک شب،
همه درها را باز بگذاریم
و بنویسیم:
دعوتنامه این مجلس،
فقط اشک میخواهد،
نه شناسنامه...
✍️سید خانوم
☕ @Miss_Cappuccino ☕✨✍️