این چند روز مدام به این فکر کردم که من چه خاطرهای از شب یلدا دارم؟ هرچقدر فکر کردم چیزی بهیاد نیاوردم. دیروز از خواهرم هم پرسیدم ما چه خاطرهای از شب یلدا داریم؟
او هم به چیزی اشاره نکرد جز غم و غصه و اعصاب خوردی...
میخواست ادامه بدهد که حرف را عوض کردم.
هیچ خاطرهی خوبی از شب یلدا ندارم که بنویسم. اما وقتی به یلدا فکر میکنم یاده زمان جوانی میفتم.
یادش بخیر دوران جوانی با پساندازهایم یک موبایل خریدم. نزدیک شب یلدا که میشد، پیامکهای یلدایی برای مخاطبینم ارسال میکردم. توی وبلاگ شخصی و سایر انجمنهای وبلاگیام پست میگذاشتم.
تک به تک به همهی پیوندهای وبلاگم سر میزدم و زیر آخرین پست وبلاگشان یلدا را تبریک میگفتم و تاکید میکردم به وبلاگ من هم سری بزنند.
رفت و آمدهایم بیشتر مجازی بود، ارتباط با آدمهای مجازیهارا بیشتر ترجیح میدادم. عاشق صدای تقتق کیبورد بودم. تایپ روی کیبورد کامپوتر قدیمی برایم یک تراپی بود. اما این را فقط من میدانستم نه کس دیگری...
چندبار برای همین بهروز کردن به موقع وبلاگم زنگ آخر تاریخ را میپیچاندم و به خانه میرفتم. یکبار گندش درآمد. با دونفر از همکلاسیهایم زنگ آخر مدرسه را پیچاندیم و از شانس بد ما مدیر فهمید. نمیدانستم چه جوابی به مدیر بدهم. روز بعد مجبور شدیم با مادرمان به مدرسه برویم و تعهد کتبی بدهیم. بماند که مدیر چقدر آبرو و حیثیت مارا برد. خلاصه یک اوضاعی پیش آمد که هنوز که هنوز است یادش میفتم هم خندهام میگیرد و هم ناراحت میشوم.
از آن فرار آخر، دیگر معاون فرهنگی نگذاشت سر صف قرآن بخوانم. سال دوم دبیرستان بودم و پر از مشکلات...
آن روزها فقط خودم بودم و وبلاگم. کسی مرهم من ۱۶ساله نبود. کسی نمیدانست چرا با ارزشترین ساعتهای زندگیام را پای صفحهی سیاه وبلاگممیگذاشتم.
کامپوتر گوشهی هال بود، از هر گوشهی خانه صفحه مانیتور دید داشت. هرکاری میکردم همهی اعضای خانه باخبر بودند، یادم میآید برادر کوچکم حتی رمز وبلاگم را یواشکی فهمیده بود و گاهی که نبودم وبلاگم را زیر و رو میکرد. چیز خاصی نداشتم اما عاشق اشعاری بودم که توی وبلاگ امام حسینیام منتشر میکردم.
راستش آن روزهارا خیلی دوست داشتم. آن روز ها خود واقعیام بودم. آن روزها خانمکاپوچینو زنده و سرحال بود. با اینکه هنوز پیدایش نکرده بودم اما میدانستم که زنده و سرحال است، حتی اگر کسی دوستش نداشته باشد.
مدتهاست که از خانم کاپوچینو خبری نیست. نه میآید و نه میرود. اصلا نمیدانمآخرینبار کی اورا دیدم. بعد از رفتنش هزاربار فیلم و سریال دیدم، چندباری به اکراه کاپوچینو خوردم و با دل دردش ساختم اما سروکلهاش پیدا نشد...
دلتنگشم.. دلتنگ وجودش، دلتنگ مهربانیاش دلتنگ راه رفتن زیبا و باقدرتش.. دلتنگ سر نترسش هستم... فکر میکردم دوماه پیش بعد از آن اتفاق تلخ سراغم را بگیرد، اما از آن روز به بعد انگار دیگر وجودش را احساس نمیکنم. انگار دوباره مردم... انگار دوباره روحم از هم پاچید...
سالهاست که شب یلدای من گمشده...
کجا دنبالش بگردم؟