ویرگول
ورودثبت نام
سید خانوم
سید خانوممی‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
سید خانوم
سید خانوم
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

۱۲ روز: آهنگِ سکوت

این یک روایت واقعی است
این یک روایت واقعی است

اینجا حکایت روزهایی است که گویی زمان هم می‌دانست باید آهسته‌تر بگذرد؛ روزهایی که بوی وداع می‌داد، هرچند ما هنوز آن را در اعماق جانمان نمی‌فهمیدیم. دوازده روز از آن واقعه گذشته بود، اما در واقع، آهنگ سکوت تازه نُت‌های اولیه‌اش را در تنهایی من نواخته بود.

یک هفته پیش از رفتنش، اتاق در سکوت سنگینی فرو رفته بود و تنها زمزمه‌ای آرام از لپ‌تاپش به گوش می‌رسید. من روی تخت لم داده بودم و او کنارم، غرق در دنیای دیجیتال بود. ناگهان، نگاهش را از صفحه برداشت و با لحنی که سعی می‌کرد بر اضطرابش غلبه کند پرسید: "زهرا، چرا اینقدر چای می‌خوری؟" صفحه لپ‌تاپ را بست، آمد کنارم و شروع کرد به لقمه لقمه کردن نان و به دهانم گذاشتن. این حرکت برایم حکم بستن کارهای ناتمامش را داشت؛ انگار داشت نظم نهایی را به دنیای اطرافش می‌داد، نظمی که در آن روزهای آخر، در تضاد کامل با آشوبِ پنهان درونش بود. آن روز اشک ریختم، اما روحم هنوز معنای حقیقی آن غم را نمی‌دانست.

توی این ۱۲ روز، زندگی‌مان پر تلاطم بود؛ هر وقت زمان رفتنش نزدیک می‌شد، گویی دلم هری می‌ریخت. این مدت، با وجود خستگی مفرط، او راحت سر به بالین نگذاشت. یک‌بار کلافه شدم و به او گفتم: "علی، انقدر نگران نباش. تو راحت بخواب، هر وقت تلفنت زنگ خورد بیدارت می‌کنم که به محل کارت بروی." خداروشکر آن شب کمی آسوده خوابید. روزهای آخر، هروقت می‌دیدم که با عجله می‌رود، با نگرانی می‌پرسیدم: "دوباره کجا می‌روی؟" او همیشه با آرامشی که از چهره‌اش می‌تراوید، پاسخ می‌داد: "زهرا، می‌دانی که من در حال آماده‌باش هستم. انقدر نگران نباش." آن روز، آخرین آماده‌باش او و آغاز دل‌نگرانی‌های عمیق من بود.

و هنوز چند ساعت از رفتنش نگذشته بود که دلم آشوب شد. برای آنکه کمتر فکر کنم، بلند شدم و راهی بازار میوه شدم. خانه‌مان به محل کارش نزدیک بود؛ همین نزدیکی بهانه‌ی خوبی بود که حس کنم به او نزدیک‌ترم. درحال خرید بودم که یکدفعه صدای انفجار به همه جا پیچید و آسمان پر شد از دود سیاه. نفهمیدم چطور خریدها را داخل ماشین انداختم و با پای پیاده خودم را رساندم به محل کارش... چیزی ندیدم جز دود، شعله، و خانواده‌هایی که مثل من در آستانه‌ی فروپاشی ایستاده بودند.

و حالا چیزی که بعد از رفتنش در من جا ماند، خاطره‌ی تمام آن مهربانی و آرامش‌های جاری در طول سال‌هاست. او به سفری رفت که می‌دانست از دیدن من در این دنیا طولانی‌تر خواهد بود. دوازده روز گذشت و تنها میراث من، نواختنِ آهنگِ سکوتی است که هرگز در این خانه پایان نخواهد یافت.

سه فصل عشقشهید
۳۵
۱۳
سید خانوم
سید خانوم
می‌خونم، می‌نویسم و مادری می‌کنم❤️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید