ویرگول
ورودثبت نام
راسکولنیکف
راسکولنیکف
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

زیبایی‌شناسی در فلسفه افلاطون و ارسطو

زیبایی‌شناسی یا زیباشناسی، در واقع شاخه‌ای از فلسفه است که به بررسی ماهیت و کیفیات و چرایی مفهوم زیبایی می‌پردازد. پرسش‌های اصلی مطرح در زیباشناسی، پرسش‌هایی مثل "زیبایی چیست؟"، "چگونه و چرا وجود دارد؟"، "چه چیزی یا کسی زیباست؟"، "آیا زیبایی سوبژکتیو است و به نگاه بیننده (سوژه) بستگی دارد و در نزد هرکس مفهوم زیبایی متفاوت است، یا ابژکتیو و عینی است؟"، "آیا زیبایی مفهومی نسبی‌ست یا کلی؟" و "هنر و اثر هنری چیست و به چه کار می‌آید؟" هستند. افلاطون و شاگردش ارسطو هم، به عنوان اولین فلاسفه پساسقراطی، که به نظر افراد بسیاری فلاسفه واقعی و فلسفه حقیقی پس از سقراط شروع شد، به مفهوم زیبایی پرداخته‌اند، که البته قابل حدس است که باز هم این دو فیلسوف بزرگ، در اینجا با هم اختلافات زیادی دارند.

افلاطون

افلاطون زیبایی را مفهومی بسیار ارزشمند و والامرتبه می‌داند. در واقع، افلاطون گفته تنها سه چیز اهمیت دارند: عدالت، زیبایی و حقیقت. پس می‌بینیم که زیبایی، یکی از ارزش‌های مهم فلسفه افلاطون و به طور کلی یونان باستان است. اما زیبایی در فلسفه افلاطون بر اعتدال، تقارن و تناسب تمرکز دارد. افلاطون می‌گوید هر چه به تعادل و تقارن نزدیک‌تر شویم، به زیبایی هم نزدیک‌‌تریم. طبیعتا افلاطون زیبایی را فقط مخصوص انسان‌ها نمی‌دید. مثال بارز زیبایی افلاطونی، جامعه و شیوه حکومت‌داری و سیاست است. افلاطون حکومت و کلا جامعه را را به سه دسته تقسیم کرد: حاکمان، که حداقل پنجاه و پنج سال داشتند و به خوبی از تربیت کامل و دانش، از جمله بر موسیقی و نظریه مُثُل برخوردارند، نگهبانان یا جنگجویان که بیشتر اهل جنگ‌اند و از مرزهای کشور و از امنیت مردم و حاکمان نگهبانی می‌کنند، و تولید‌کنندگان که شامل کشاورزان و صنعت‌گران می‌شود و کالای مصرفی را تولید می‌کنند. هر کدام از این سه دسته باید وجود داشته باشند، و هر کدام به وظیفه و فعالیت خاص خود، به میزان مناسب مشغول‌اند. مثال دیگر طبیعت انسان است، که به نظر افلاطون به سه دسته میل شهوانی، هیجان، یعنی جگنجویی، و دسته سوم، خرد تقسیم می‌شود. ما به‌هر سه تا حدودی نیاز داریم، البته افلاطون طبیعتا خرد را برتر می‌داند. و همچنین در جامعه، ما به پزشک، موسیقی‌دان، شیمی‌دان، فیلسوف، مهندس و... احتیاج داریم. هر کسی باید فعالیت و وظیفه خاصی را برعهده بگیرد و به آن مشغول شود. در این صورت است که زیبایی در جامعه شکل می‌گیرد. مثال دیگر، عشق است، که افلاطون در کتاب "ضیافت" به طور مفصل به آن پرداخته. افلاطون اگرچه عشق به باطن انسان‌ها و عاشقِ روحِ انسان‌ها بودن را مناسب‌تر از عشق به صورت و تن انسان می‌داند، اما نیازی که به عشق زمینی وجود دارد را هم انکار نمی‌کند. او در "ضیافت" ابتدا می‌گوید که عشق ورزیدن به روح و به باطن مناسب‌تر است، زیرا باطن آدم است که به جهان مُثُل تعلق دارد، و لایتغیر و ازلی و ابدی‌ست، یعنی همیشه بوده و خواهد بود و از هرگونه تغییر و تحول و آشفتگی مصون است. اما در ادامه می‌گوید نیاز ما به تعادل بین عشق زمینی و آسمانی‌ست. ما عشق‌‌ورزی به ظاهر را هم در کنار عاشق روح شدن نیاز داریم. او، در همان رساله، اعلام می‌کند که این موضوع را از هراکلیتوس قرض گرفته. هراکلیتوس اظهار می‌کند که هر چیز، مجموعه‌ای از عناصر و اجزاء متناقض و متضاد است که بین آنها هماهنگی و هارمونی برقرار شده است. مثلا، هر قطعه موسیقی، از بعضی عناصر آرام و کند، و بعضی عناصر تند و سریع تشکیل شده است. از تعادل بین این‌هاست که به زیبایی می‌رسیم. این ایده‌ای است که ارسطو به نحوی با آن موافق و به نحوی مخالف است، که در ادامه توضیح بیشتری خواهم داد. به طور خلاصه، افلاطون زیبایی را ناشی از تعادل و تقارن می‌داند. به نظر پیروان افلاطون، مربع زیباترین شکل است، زیرا همه اضلاع و زاویه‌هایش با هم برابرند. هر چقدر به این وضعیت نزدیک‌تر شویم، زیباتریم.

ارسطو

ارسطو از اولین فلاسفه‌، یا شاید اولین فیلسوفی‌ست که اصل تضاد را مطرح کرد. یعنی "دو گزاره متضاد و متناقض که یکدیگر را نفی می‌کنند، نمی‌توانند به طور هم‌زمان صحیح و درست باشند." این چیزی‌ست که بعدها هگل و مارکس، و حتی قبل از ارسطو، هراکلیتوس و آناکسیماندر رد کرده‌اند. هگل می‌گوید هر چیز متضاد خود را درون خودش دارد، از برخورد دو چیز متضاد به چیزی والاتر و بهتر می‌رسیم که هر دو را در بر می‌گیرد. این اتفاق و این روند دیالکتیکی تا جایی تکرار می‌شود که ایده مطلق به خودشناسی کامل برسد. در آن زمان آزادی و عقلانیت کاملا تحقق یافته و هیچ تضادی وجود نخواهد داشت. هراکلیتوس گفت هر چیز در تحول و تغییر دائمی‌ست. شاید ما این تغییر را به چشم خود نبینیم، اما وجود دارد و هرچیزی هر لحظه تغییر می‌کند. تنها چیزی که از این قاعده مستثنی است، قانون یا نظم است، که ازلی و ابدی‌ست و تغییر نمی‌کند، که می‌شود به خدا هم آن را تعبیر کرد. آناکسیماندر، از اولین فلاسفه تاریخ، شاگرد تالس که به عنوان اولین فیلسوف از او یاد می‌شود، عقیده داشت که جهان در ابتدا، توده‌ای بدون شکل و بی‌نظم و آشفته بود، و با رفع تضادها و تناقض‌ها، به چیزی که امروز هست تبدیل شد. (این ما را به یاد اساطیر یونان هم می‌اندازد.) مثلا، همه سیاره‌ها ابتدا آب بودند. خورشید آب را بخار کرد و خشکی پدیدار شد. همه اینها به فلسفه هگل بسیار نزدیک‌اند و از فلسفه ارسطو فاصله دارند. از طرفی، یکی از مهم‌ترین مفاهیم فلسفه ارسطو، حد وسط است. مثلا شجاعت، حد وسط و تعادلی بین کله‌شقی و ترسو بودن است. ارسطو عقیده داشت این یک اصل طلایی‌ست و هر فضیلتی یک حد وسط است. پس از این لحاظ، به نظر افلاطون، مبنی بر تعادل و تقارن نزدیک‌تر است.

اما زیبایی از نظر ارسطو، ناشی از پیروی اشیاء از علت غایی خودشان است. ارسطو عقیده داشت هر موجودی در درونش یک نیروی دافعه دارد. یعنی هر موجودی تمایل دارد بهتر و بزرگتر از آنچه که هست بشود. اگر بخواهیم وارد بحث علل چهار‌گانه و صورت و هیولای ارسطو بشویم، این نوشته بیش از حد طولانی می‌شود. پس تنها به این موضوع اکتفا می‌کنیم که علت غایی، چرایی یک شیء است. وقتی ار خودمان می‌پرسیم "فلان چیز چرا وجود دارد؟ به چه درد می‌خورد؟" از علت غایی آن چیز سوال می‌کنیم. علت غایی هر چیزی، بهتر شدن و به کمال رسیدن است. اگر هر چیز از علت غایی‌اش سرپیچی کند، تبدیل به موجود کریه و زشت می‌شود. یا غول پیکر، یا بیش از حد کوتاه. باز هم به این می‌رسیم که بهترین انتخاب، حد وسط است. در ضمن، در فلسفه ارسطو، خدا، زیباترین موجود جهان است، زیرا به کمال مطلق رسیده. میل به چیزی ندارد. در جستجوی بهتر و بزرگ‌تر و عالی‌تر شدن نیست، زیرا همین حالا هم در عالی‌ترین وضع ممکن است.



پ.ن: این نوشته یه مقدار تخصصی شد. اگر وقت و فضا بیشتر بود، توضیح بیشتری می‌دادم و کامل‌تر می‌‌شد. امیدوارم بیان بد من قابل فهم باشه براتون ؛)

فلسفهارسطوافلاطونیونانهنر
"و این دیوانگیِ نیمه تابستان است."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید