آسفالتی تازه،ترس برخورد پوست به قیر داغ،پدری خشمگین و ماشینی آسوده،چرا آسوده به خاطر شکستن قلنج لاستیک ها و چرا خشمگین به خاطر ۴،چهارمین باراست که پدر کوچه یاس رو درحال تعمیر دوباره میبیند،چهارمین باراست که پدر خاطره قیر را مرور میکند.
همیشه فکر میکردم مخفی کردن احساسات کار آسوده ایست مخصوصا اگر۲۵سال ازش بگذرد،این عقیده ام با دیدن واکنش پدرم به لودر زرد رنگ سر کوچه تغییر کرد؛
لودری به قدری زرد که حتی کوچکترین قطره قیر و سنگ کوچک چسبیده به قسمت پایینی آن نیز قابل رویت بود،لودری که در فیلمها میشه ازش به عنوان آلت قتاله جنون آمیزی استفاده کرد اما در واقعیت کابردی جز چرخیدن و صاف کردن ندارد؛
با اینکه سن من از بابا کمتر است انگار من در واقعیت زندگی میکنم و او در فیلم،بازتاب آفتاب در عینکش نمیگذاشت درست چشمانش را ببینم اما اگر میدیدم شاید به خاطر هراسش جویای حالش میشدم یا دلداری اش میدادم،نمیدانم من که چشمانش را ندیدم پس دستانش را رها کردم و با عجله مشغول خوردن بستنیم شدم.
تفاوت خلق و خوی انسان هارا میتوان در زمان دقیق وقوع اتفاقات در زندگی اون فرد دید.
مثلا وقتی بچه ای ۱۲ساله درحال خوردن بستنیست مردی۴۳ساله درحال بازمرور خاطره بدقیر است:
درسته که شرط خانواده معشوق برای ازدواج رفتن به سربازیست اما قبول کنید تحمل بوی عرق تن و سیگار در ون مشرف به خانه از مبدا پادگان منزجر کننده است،ونی که بعد از من هم افرادی هستند که از این بو زجر بکشند،
پرده ها راکنار زدم ولی پنجره سمت من کار نمیکرد،گرما زدگی در این ون کهنه کلافم کرده پس خودمو مشغول حفظ کردن شماره هایی که در سقف نوشته اند کردم.
احساس حقارت میکنم چون وقتی بقیه سربازا درحال سیگارکشیدن بودن تفکرات من درجای دیگری بود،که چرا با اینکه راننده انقدر عرق میکنه وهر پنج دقیقه عرق پیشونیشو با دستمال یزدی روی گردنش پاک میکنه به دنبال شغل کم دردسر تری نیست؟
از هر راهی داشتم خودم رو سرگرم میکردم تا دیگر به شماره های سقف که اسرار به حفظ شدن داشتند فکرنکنم.فایده نداشت،یا باید شماره هارا حفظ میکردم یا مثل احمد در فکراینکه چرا سرباز شده ام فرو میرفتم،دلیلش برای من کاملا احساسیه شاید برای احمد نیست.
جالبه یه ماشین سبز،بدبو،با لاستیک های کهنه و قطعا جلو بندی نیاز به تعویض جامعه ای کوچکی از افرادی با طرز فکرهای گوناگون ساخته،جوانی درفکر امید رسیدن به معشوق که درصد کمی از جامعه رو تشکیل میده،جوان هایی افسرده که متاسفانه در اجتماع ون کم نیستن و جوان هایی که با تخریب سلامت خود احساس مالکیت بر تنباکوی خشک را دارند،دریغا که شاید امید من هم با این دود تنباکو راهی هوایی تهی شود.
اما نه امیدوارم چون بعد دوسال بالاخره معشوقم را میبینم،توقع نداشته باشید اسمش را بگویم زشت است که نام دختری را بگویم که خانمی شده،بزرگ شده،برای خودش کسی شده و با بی معرفتی ای که به یک سرباز کرده درنبود اون ازدواج کرده.
حداقل فرزندی نداره،خوشحالم که با آدمی موفق تر از من ازدواج کرده.خوشحال اما بخشنده نه.
رفته،ازاین منزل و تنها یادگارمان رانیز خراب کرده چاله کنار خونشون اولش که چاله نبود انقدر سنگ های آسفالت رو برای زدن به شیشه و رسوندن نامه کندم که تبدیل به چاله ای به نسبت بزرگ شد،چاله ای پراز خاطره که الان تنها چیزی که ازش باقی مونده لکه بزرگ سیاهیه از قیر.