ترس یکی از حسهاییه که خیلی راحت میتونید به بقیه تزریقش کنید. شاید برای تزریق شادی، عشق، اعتماد به نفس، رضایت و احساساتی از این دست زمان و زحمت زیادی لازم باشه، ولی ترس بیادعاست؛ خیلی راحت میشینه تو وجود طرف مقابل و مثل ویروس با سرعت تکثیر میشه.
هر کدوم از ماها یه نمونههایی از این ترس رو تجربه کردیم. سادهترینش ترس از جریمه شدن توسط دوربینهای کنترل سرعته. اگه چند بار فلش زده باشه و جریمه شده باشیم کافیه. دیگه یه مدام چشممون به تیرهای وسط بلوار گیر میکنه که ببینیم دوربین دارن یا نه، چشم دیگهمون به نشانگر سرعت خودمونه. اونقدر زیاد که حواسمون از خیلی چیزای دیگه پرت میشه.
الان همهمون درگیر یه ترس مزمنیم. یه ترسی که از همون فلاش دوربین کنترل سرعت شروع میشه و تا ترس از جونمون پیش میره. همینه که ساکت میشینیم. قبلا تجربه کردیم که نترسیدن و فریاد زدن چه عواقبی داره. الان دهنمون رو گل میگیریم و میشینیم؛ چون میترسیم. چون تجربه باعث ترسمون شده، ولی تا وقتی که پسش نزنیم، ترس از ما قویتره. عین عشقه برگ و ساقه میده، دورمون میپیچه و خفهمون میکنه. برای نجات باید از ریشه بزنیمش.