جایی کار میکردم که همکارم خیلی اذیتم میکرد.من مظلوم و بیسروصدا بودم و او هر بلایی که دلش خواست سرم درمیآورد. کارهایی که وظیفهی خودش بود را به من محول میکرد و من هم چون رتبهی پایینتری نسبت به او داشتم، باید هر چه میگفت انجام میدادم.در خانه و محل کار و خیابان از دستش گریه میکردم. هیچ کار دیگری نمیتوانستم بکنم. اما یک روز رفتم. رفتنم دست خودم نبود. کارم را دوست داشتم. غیرقابل پیشبینی بود و من ارتباط خوبی با مخاطبانمان داشتم. اما پیش آمد. اتفاقی افتاد. بعدش دیگر برنگشتم و دیگر پشیمان نشدم. دلتنگ برای محیط چرا، خیلی.
صاحبکارم که صاحبکار همان همکارم هم محسوب میشد از آزارهای همکار خبر داشت اما هرگز چیزی نگفت. حالا خوشحالم که چند قارچ از زندگیام کم شده است و دیگر نه صدایشان را میشنوم و نه اعمالشان را مجبورم تحمل کنم. صاحب کارم هرگز از عملکردم تعریف نکرد تا یک وقت رویم باز نشود. او آن قدر کودن بود که نفهمید منی که آن قدر ترسو بودم و نمیتوانستم از خودم دفاع کنم، هرگز جرئت پرروشدن و سوءاستفاده از اعتماد و رضایت صاحبکارم را نداشتم. فقط یک بار شنیدم که آرام به دوستش گفت: «اگه مهرنوش بره، من بیچاره میشم.» دقیقاً همین جمله.
میخواستم چیز دیگری را تعریف کنم. یکی از آشنایانم با کمی طعنه حرفش را زد. من طبیعتاً ناراحت شدم. چیزی نگفتم. فقط فکر کردم میشد جور دیگری هم گفت و بله، میشد. نیازی به کنایه نبود.چند دقیقه بعد یک کلیپ دیدم از یک خانم که پیانو میزد. نه آهنگ را میشناختم و نه نوازنده را، اما زیبا بود و به دلم نشست. درست مثل مرهم.و یک جملهای را با خودم تکرار کردم:
«در دنیایی که من شانس شنیدن ترانههای بنان و سمفونیهای بتهوون و هزار هزار موسیقی بیکلام را داشتهام، آزار و اذیت آن همکار و حرف و طعنهٔ این آشنا دیگر مهم نیست.»
نمیگویم مهم نیست که مهر تأیید و افتخار بر مظلوم و بیدست و پا بودن خودم بزنم. نه! باید حقمان را بگیریم قطعاً. اما گاهی موضوع و خودِ شخص آن قدر پست و دور است که حیفت میآید حتی به او فکر کنی، چه برسد بخواهی انتقام بگیری. واقعاً لحظهای با خودتان فکر کنید که در این دنیا که ثانیهی بعدش مشخص نیست چه میشود و چه روزی پیش روی ماست، من چه اهمیتی دارم؟ موضوعیت من کجاست وقتی یک خواب رفتنِ پا میتواند مرا محتاج دیگران کند؟ من کجا هستم؟ جای من در این جهان کجاست؟
آن همکار پیش از اینکه مرا اذیت کرده باشد، خودش را داغان کرده. این همدانشکدهای ابتدا زخم خودش را خراش داده. من با کمی بادام زمینی و یک موسیقی بیکلام، نوشتن و کمی شعر خواندن باز روبهراه میشوم و پی به بیارزشیِ دنیا میبرم و قدمِ تلافیجویانه را برنمیدارم، تنها از او فاصله میگیرم.
اما او چه میخواهد بکند با ذاتی که همیشه همراهش است و یک جایی یقهاش را میگیرد؟!
راستی اگر خودتان را دوست دارید بروید فایل صوتی شعر سهراب سپهری با صدای زنده یاد جلال مقامی را گوش بدهید. همان که میگوید: «روشنی، من، گل، آب! پاکیِ خوشهی زیست.»