مدتی است که بهطور فردی دورههای کودک درون را میگذرانم و تمرینهایش را انجام میدهم. دارم سعی میکنم دختر کوچک درونم را بهتر بشناسم و با او دوست یا دوستتر شوم. چیزی که برایم جالب است این است که چند هفتهای است خاطراتی محو و خیلی دور از کودکیام به یادم میآید. آن قدر محو هستند که فقط در گذر یک پلک زدن برایم مرور میشوند. بعدش هر چقدر تلاش میکنم که دوباره یادم بیاید، نمیشود.
جالبیاش این است که آن لحظات و اتفاقات را شاید فقط همان لحظه که برایم اتفاق افتادند دیدم. بعد از گذشتنِ چندین سال، ناگاه و ناخودآگاه، یک آن به ذهنم میآیند، جلوی چشمم پدیدار و زنده میشوند و بعد مثل غبار دوباره گم میشوند. برخی از این لحظات خیلی تلخ هستند و نمیدانم چطور خاطر ندارمشان، چون تلخیها را فراموشی کیلی کیلی دشوار.
گاهی فکر میکنم ریشهٔ مشکلات همینها هستند، همین لحظاتی که اتفاقاً من فراموششان کردهام یا از بیخ اصلاً بهشان فکر نکردهام. بعد از چند سال مثل بائوباب رشد کردهاند و کل فضای ذهنی پر شده از افکار منفی و ناامیدکننده و دستوپاگیر.
مهرنوش کوچولو انگار از یک خواب زمستانیِ چند ساله بیدار شده باشد، انگار شام سنگینی خورده و خوب نخوابیده، کابوس دیده و ترسیده، تصاویری پراکنده و موهوم و محو به یادش میآید. خودش و من را انگشتبهدهان وامیدارد. فکر میکنم به اینکه چطور باید به این بچهٔ عزیزم رسیدگی کنم. دختر بیگناه مهربانی که بهشدت وحشت کرده.
در دوره فهمیدم که باید اندوهم را جدی بگیرم. اگر جایی حسادتی در خودم حس کردم نفیاش نکنم. نگویم من مهربانترین دختر دنیام. نه! چنین نیست، پایش بیفتد همین مهربانترین دختر دنیا چنان شریر و بدجنس میشود که آن سرش ناپیداست! (ذات همهٔ ماست، نه که فقط من چنین باشم. پررو نشوید.) پس اجازه بدهم به خودم که احساسم را حس کنم. به جای انکار احساس، فرصت به آن بدهم و بفهممش. خودم را دوست داشته باشم. «خودت را دوست داشته باش». چقدر این جمله را شنیدهایم؟ بارها. چقدر عملیاش کردهایم؟ صفر بار. اما بلاخره من انجامش دادم. خودم را دوست دارم. همین خودم را با تمامی شکستها و ناکامیها و پیروزیها و صدای خندهٔ بلندم و گریهی آمیخته به تف و دماغ آویزان و سلفی(خویشانداز)های یهوییِ جذابم و هزار هزار اخلاق گند و خوبی که دارم. من خودم را دوست دارم و نمیدانید چه احساس ویژهای است. باعث میشود با خودت روراست و صادق شوی و صداقت با خود خیلی مهم است. با خودت که صادق باشی، توقع شقالقمر کردن را کنار میگذاری و بر حسب تواناییات کار میکنی و همان کار را هم دست کم نمیگیری. گمان نمیکنی حتماً باید پروفسور جراحی مغز و اعصاب باشی تا ارزشمند باشی، ارزش خودت را به ملاکهای تعیینشده توسط مغزهای زنگزده گره نمیزنی و آزاد و رها برای خودت و کودک درونت زندگی میکنی. نه که دیگر غمگین و ناامید نشوی، نه! در این زندگی غم همنشینِ انسان است، اما وقتی هم که اندوه راهش را به قلبت پیدا کند، زیاد ماندنی نیست. یک شکست، یک جواب نه، یک راه اشتباه باعث نمیشود به کل مسیر و مهارت و تواناییهایت شک کنی. این است دوست داشتن خود تا جایی که من یاد گرفتم و تجربه کردم تا امروز. دوست بودن با خود خیلی ارزشمند است، بهنوعی خیالت را راحت میکند و تو را بینیاز از دوستیهایی که رنگ منت بر آنها ریخته شده. تو راحت میشوی و رها. به من بگو بالاتر از رهایی چیست؟