تجربهی شخصی از بیرحمیِ جمعی

چند سال پیش، دقیقاً در یک شب معمولی که با خانواده داشتیم فیلم میدیدیم، زمین زیر پایمان مثل ژله ولی کمی محکمتر و ترسناکتر لرزان شد و صدای جیغ و فغان افراد بلند. «زلزله! بدو بیرون». من به معنای حقیقی کلمه ترسیدم و درحالی که بسیار شوکه شده بودم روی زمین خشکم زده بود. مادرم فریاد کشید«پاشو!» باورم نمیشد.
آدم فکر میکند بعضی از چیزها را فقط در کتابها میخواند و در فیلمها میبیند، قرار نیست آنها در زندگیاش اتفاق بیفتد، ولی زهی خیال باطل که تا همین الآن چه چیزها دیدیم که خیلیهاشان حتی در فیلم و کتاب هم جایی نداشت. بماند. آن شب دیگر خانه جای ماندن نبود. اخبار میگفت که احتمال پسلرزه هنوز وجود دارد و باید مراقب بود. خیلی از افراد آن شبِ سردِ پاییزی را در چادرهای مسافرتی در پارک و کنار خیابان صبح کردند. ما اما در خانه ماندیم و فکر کردیم بهتر است یکیمان بیدار باشد تا اگر باز زمین لرزید، آن دو نفرِ دیگر را که خوابشان سنگینتر است بیدار کند. بعد دیدیم نمیشود و همگی خوابمان میآید. این شد که نیاز به خواب بر وحشت از مردن زیر آوار پیروز شد و تخت خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و دیدیم هنوز زندهایم. زندهایم تا ببینیم دیدنیها را! زنده بودیم تا ببینیم فروشندهی لوازمالتحریری را که چادر مسافرتی آورده بود! و همینطور قصاب و بقال و نجار و آچارفروش هم تصمیم گرفته بودند حالا که خانه جای امنی نیست، چادر مسافرتیشان را که هنوز نو است بگذارند جلوی مغازههایشان و رویش بنویسند: فروشی.
قیمت چادر مسافرتی در آن یک شبانهروز از قیمت طلا در بازار آزاد در این لحظه بالاتر رفت. من اسم این رفتار را بیرحمیِ جمعی میگذارم که میتوان گفت همان ماهی گرفتن از آبِ گلآلود است. در شرایطی که باید بیشتر از همیشه به فکر دیگران بود و به بقیه کمک کرد، تا میتوانی مردم را تیغ بزنی و گران بفروشی، یا جنست را انبار کنی و سه برابر قیمت اصلی به خلقالله بیندازی.
فکر میکنید ماجرا در همان سال تمام شد؟ نه. به شکل دیگر ادامه یافت و احتمالاً تا روزی که نژاد انسان وجود دارد ادامه مییابد. چند سال بعدش و در زمان همهگیریِ ویروس کووید ۱۹ شانس کار کردن در داروخانهای را داشتم که پزشکش معتقد بود بهتر است اطلاعات مراقبت در مقابل ویروس را به مردم نگفت تا کرونا همچنان باشد و الکل و ماسک خریدار داشته باشد و او بتواند سکه روی سکه بگذارد. گمان میکنم پزشکها سوگندی میخورند که به همه کمک کنند و وقتی این حرف را زد به فکر سوگندش افتادم که گویا خورده بود و جایی دیگر قی کرده بود. یا روزی که یک پدر و مادر ترسان و لرزان آمدند تا برای دخترشان که بهخاطر استرس کنکور دچار بیماری شده بود دارو بگیرند، چند قلم داروی بیمورد را به سبد خریدشان اضافه کرد. صرفاً چون نیازشان را حس کرده بود و به جای اینکه درست و مستقیم کمکشان کند به فکر جیب خودش بود.
ماهیگیرانِ این آب گلآلود هنوز هستند و از ترس و استرس مردم سوءاستفاده میکنند. خلاصه که ماهیِ گِلی خوردن ندارد و یک روزی در گلویمان گیر میکند. به هم رحم کنیم.